۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

فردا روز ديگري خواهد بود؟


مي ترسم
مي ترسم آخر كارمان مثل آخر " بر باد رفته " باشد.
من از آخر "بر باد رفته " متنفرم. هميشه بوده ام.
من متنفرم از اين كه از پله ها دنبالت پايين بدوم. متنفرم از اين كه تو چمدانت را دستت گرفته باشي و هر چه اسمت را صدا مي زنم به روي خودت نياوري
متنفرم از اين كه دم در وقتي بالاخره به تو مي رسم ، برگردي توي چشم هايم نگاه كني و بگويي ....
من از مه متنفرم. از رفتنت متنفرم.
مي ترسم
مي ترسم من هم در را پشتت ببندم
مي ترسم من هم فردا را بهانه كنم
مي ترسم....
لعنتي من حتي "تارا" هم ندارم.
مي فهمي ؟
من حتي نمي توانم به خانه برگردم.
من مي ترسم و متنفرم
اگر عاقبت من و تو مثل آخر "بر باد رفته " باشد
عاقبت من و تو
تو كه
اسمت
تنها چيزي بود كه تمام اين سال ها دوست داشتم!
اسمت كه .....

۴ نظر:

سامانتا گفت...

وااااااااای ! کیه؟ چیه؟ چه شکلیه ؟ اسمش چیه؟؟؟؟

سامانتا گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
سامانتا گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
سامانتا گفت...

مدیر وبلاگ غلط کرد که نظر منو حذف کرد.یعنی ما حق نداریم اسم بابامونو برای تنویر افکار عمومی اعلام کنیم؟عجب گیری کردیما.