۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

تنها چند انگشت مانده تا......


هر گاه
تو هم
در زير آن هرم گرما
در ميان شن هاي داغ
پوشيده در زره آهني داغ
بالب هاي چاك چاك و بدن زخمي
بعد از سه روز تشنگي
از ميان صف صف ابليس اسب تازاندي
برق آب را از ميان تنه ي نخل ها ديدي
زبان خشك بر لبان پاره پاره كشيدي
كنار نهر زانو زدي
خورشيد توي آب ، چشمانت را زد
نسيم خنك روي آب ، صورتت را نوازش كرد
لب هاي چاك چاكت به سوزش افتاد
دستان تب كرده و خاكي ات در آبي آب فرورفت
خنكاي آب زير پوستت دويد
دلت از به خاطر آوردن طعم شيرين آب لرزيد
دستان لرزانت را بالا آوردي
قطرات آب روي زرهت ضرب گرفت
ميان آب و لبان داغت اندكي فاصله بود
و خوردن آن آب ، حق بدون ترديدت بود
وهيچ كس ، هيچ وقت و هيچ جاي تاريخ براي آن چند قطره آب ملامتت نمي كرد
و تو
تنها چند انگشت بالا آوردن دست
تا سيراب شدن فاصله داشتي
اما
.
.
.
.

آن گاه
با من از عشق
بگو





پ.ن. : تولدت مبارك

۱ نظر:

سامانتا گفت...

آفرین.خیلی قشنگ بود.
من بهت افتخار می کنم.