يادم هست كه شش تا بچه ي خوشحال كله هاشون رو چسبونده بودن به هم وزل زده بودن به من.
يادم مياد كه هر جلدش يه رنگي بود. يكي آبي ، يكي سبز، صورتي و....
يادم ميره به اون آكواريوم پر از كتاب طبقه بالاي خونه ي خاله
اون قفسه هاي كتابخونه ي كنار نمازخونه توي دبستان
اون تنها جلدي كه داشتيم. جلد آبيش رو
ياد داستان هاي كوتاه
ياد اين كه چه حالي ميداد يه كتاب داشتيم كه قد صدتا كتاب داستان داشت
و كلي خاطره ي ديگه
حالا بعد اين همه سال ، حالا كه ديگه يه آدم بزرگ شدم فهميدم اون داستان ها رو يكي مي نوشت كه اين سال ها خيلي پير شده بود و
اين كه اسمش " مهدي آذريزدي" بود
و اين كه پنج شنبه مرد
و دوباره ياد " شيش تا بچه ي خوشحال كله هاشون رو چسبونده بودن به هم و زل زده بودن به من " افتادم.
ياد اين كه چقدر اون موقع ها اين شيش تا كله برام مهم بود و چقدر اون وقت ها نمي دونستم يه پيرمردي هست كه يه جايي نشسته و اين قصه ها رو برام نوشته . جايي بابابزرگي كه زود مرد و هيچ وقت برام قصه نگفت
امروز ديگه آذريزدي بايد به يزد رسيده باشه و بايد توي خاك يزد خوابيده باشه. ولي چه اهميتي داره !؟ مهم اينه كه اون شيش تا كله هنوز اونجان و زل زدن به هر چي بچه است.
۱ نظر:
من که هر چی میشمرمشون، شیش تا هستن.
اولشم درست گفتی ها !
هر شیش تاشونم صورت گرد و تپلی بودن. :-)
ارسال یک نظر