نبين كه ساكتم و
براي خودت اين جور تحليل كن كه خوبم
كه همه چيز بر وفق مراد است
كه دارد خوش مي گذرد
آن وقت تر ها كه همه خوشتر بودند و
همه چيز اين قدر رو نبود
ما خوش نبوديم
پس ساده انگاري است اگر فكركني
الان حالم خوب است
الان تنها ملالي كه ندارم دوري توست
والا ملال ها بسيارند اين روزهاي خاكستري
فقط يك چيزي دلم را مي سوزاند
بدجور مي سوزاند
تو كه مرا مي شناسي
تو كه مي داني
وقتي دلم گرفته ، وقتي هيچ چيز بر وفق مرادم نيست
چه قدر مي خندم
تو كه مي داني اين خنده ها را
پس چرا؟
چرا شك كردي؟
به من
چرا شك كردي كه
خون
دلم را نمي لرزاند
كه
خون
عادتم شده
و درد
ديگر به دردم نمي آورد
چرا؟
تو ديگر چرا؟......
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر