چند روزی می شود که توییترم را پاک کرده ام. نمی دانم تا کی ولی مدتی سراغش نخواهم رفت بی شک.
توییتر را از اول دوست نداشتم. یعنی آن 140 کاراکترش را دوست نداشتم. اما اعتراف می کنم شبکه جذابی است. شبکه ای گسترده پر از آدم هایی که نمی شناسی و هر کدام گوشه ای از این دنیا زندگی می کنند و تو هر روز بارها و بارها حرف هایشان را می خوانی. روزمرگی هایشان را. "دیشب خوب نخوابیدم"، "امتحانم را بد دادم"، "موهایم را کوتاه کرده ام و پشیمانم" و ... هر روز و هر روز می خوانی و تکه ای از زندگیت می شوند بدون این که تو گوشه ای از زندگیشان بشوی. می دانی که ندا دخترک کوچک شیرین زبانی دارد که باید بدون پدر بزرگش کند. می دانی که هابل مدتی است از مشهد آمده تهران. می دانی که سید سعید همسر میسامو است. می دانی سینا دلش برای نامزدش در تهران تنگ شده. حتی می دانی که شقایق دلش دوست پسر می خواهد. همه ی این ها را می دانی ولی در نهایت هیچ نمی دانی. تو اصلا این آدم ها را نمی شناسی. تو فقط 12k جمله 140 کاراکتری از هر کدام می دانی. و اشکال و در عین حال رمز جذابیت کار همین جاست. این دانستن و ندانستن آدم ها.
یاد می گیری که خودت را هر بار در 140 کاراکتر جا بدهی. هر بار که اتفاقی می افتد یا چیز جالبی به ذهنت می رسد با خودت می گویی زودتر توییتش کنم. این طور می شود که کم کم حرفی برای زدن نمی ماند مگر این که قبلا توییتش کرده باشی و تمام تازگی و دست اول بودنش را به پای چند صد/هزار فالورت خرج کرده باشی.
توییتر جای شیرینی های زندگی نیست. خیلی کم پیش می آید که کسی درباره ی خوشی هایش توییت کند. جای خوشحالی و رنگ و دوستی و عشق و حال اینستاگرام است و توییتر برای نیمه ی تاریک تر آدم هاست. تصمیم و انتخاب تو نیست که شادی هایت را بنویسی، ناخودآگاه ناله های دیگران مجبورت می کند که تو هم از ناراحتی هایت بنویسی، از دلتنگی هایت. رنگی ترین روح هارا توییتر خاکستری می کند. خاکستری و بی روح.
کم کمک بین حرفهایت می گویی فلان چیز را شنیده ای؟ البته من هم در حد یک خط خبر دارم اصل ماجرا را نمی دانم. منبع اخبارت می شد جمله جمله های کوتاه بدون پیشینه و پسینه ای که نه لحن دارد که بفهمی گوینده می خندیده وقتی که جمله را می گفته یا به پهنای صورت اشک می ریخته؟ عصبانی بوده یا صرفا پوزخندی زده و از این جمله گذشته؟ نمی دانی که طرف گفته " هر چه بگویند باور می کنم الا اینکه بگویند ماست سیاه است" چرا که از همه حرف هایش فقط "ماست سیاه است" و نام گوینده در توییت آمده. آن وقت تو پیش خودت می گویی فلانی چه احمق است چرا که می گوید ماست سیاه است. و خب فلانی واقعا این حرف را زده است.
یک روز به خودت می آیی و می بینی آدم ها را در 140 کاراکتر خلاصه می کنی و نتیجه گیری شان می کنی و فلانی می شود آدم بد و بیساری آدم خوب. و بعد هر بامعنی ای که فلانی بگوید می شود حرف مفت و مفت های بیساری را گران می خری.
دنیای افسرده ی عصبی کسل کننده ای است توییتر پر از واژه هایی که ندیدن و نشنیدنشان را به گوش و چشمت مدیونی و پر از آدم هایی که یک توییت در میان در نکوهش قضاوت کردن دیگری می نویسند و آن توییت های بینابینی شان قضاوت فلانی است یا بیساری.
می توانی آدم ها را فیلتر کنی، کلمات را فیلتر کنی و دنیایی که دوست داری را در توییتر بسازی. می توانی هر که نمی پسندی را با یک دکمه بلاک کنی. می توانی نخوانی اش انگار که اصلا نیست و می توانی از خواندن خودت محرومش کنی انگار که اصلا نیست. ولی دنیای واقعی به این آسانی ها نیست. آدم ها هستند چه تو بخواهی چه نخواهی. و این روحیه ی حذف کردن اگر به دلت نشست و عادت شد توی دنیای واقعی به دردسر می افتی. آدم ها را نمی توان حذف کرد، باید پذیرفتشان و بعد ارتباطات را تا حد ضرورت محدود کرد. ولی حذف مخالف و محاصره شدن با موافق های تاییدکن دنیای خطرناکی است. تو را در این خطر می اندازد که خودت را همیشه برحق ببینی و اکثریت و این خطرناک است، خطرناک.
اولین خبرها همیشه از توییتر شروع می شود. تو می توانی خیلی قبل تر از خیلی های دیگر بدانی که کارگران معدن فلان اعتصاب کرده اند یا متروی فلان جا را آب گرفته یا حتی تتلو تصمیم گرفته به روسیه برود. تو همیشه آپدیت خواهی بود و همیشه باخبر. و خب باید با درد خبرداشتن هم کنار بیایی. با حمله ی بی امان خبرها که عمر هر کدام نهایت چند ثانیه است و بعد تا...دا... خبر بعدی و خبر بعدی و خبر بعدی.
با خبری درد بشر امروزی است.
شک. شک بلایی است که توییتر سرت می آورد. آن قدر خبر می آید و می رود بدون این که بدانی از کجا آمده، پشت آمدنش چه خبرها خوابیده و دانستنش برای چه کسانی سود دارد و برای کی ها ضرر. توییتر که بخوانی باید هر لحظه ات را با شک بگذرانی و باید به شک جدیدت هم شک کنی. و کم کم می بینی که به بودنت شک کردی، به دنیایت شک کردی. می بینی یک شک بزرگی که خرمن خرمن شک با خودش به این طرف و آن طرف می کشد.
اعتراف می کنم که توییتر شبکه جذابی است و البته که معتادکننده مثل همه ی شبکه های دیگر این روزها. هر چه قدر ساعت گوشه صفحه گذر زمان را توی چشمت فرو کند باز شستت صفحه را پایین می کشد تا مبادا چند توییت چند ثانیه قبل را از دست بدهی.
حساب توییترم را پاک نکردم. اما توییتر را برای چند وقتی از روی گوشی ام پاک کردم. آدمی که توییتر مرا به آن تبدیل کرده بود را دوست نداشتم حتی با این که آدم های زیادی را در توییتر شناختم که دوستشان دارم. آدم های متفاوتی را دیدم که خوشحالم می دانم هستند و دنیاهای جدیدی را لمس کردم. ولی همه ی این ها تمام واقعیت نبودند. اینها فقط هاله ای از آن چیزی هستند که واقعا دارد اتفاق می افتد و می خواهم چند وقتی کمی بیش تر واقعی باشم. فقط کمی بیش تر.
پ.ن.:
این ها فقط بریده بریده ای از چرایی رفتنم از توییتر است برای مدتی نامعلوم. شاید چند روز شاید چندماه یا سال و شاید تا همیشه.
پ.ن.:
برای کسی که به نوشتن عادت دارد ننوشتن سخت است. پس لاجرم این چند روز وبلاگم باید جورش را بکشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر