جایی آخر فیلم صبحانه در تیفانی، پل عصبانی و ناامید از عشق هالی زیر باران از تاکسی پیاده می شود و با چشم های آبی ناامیدش به هالی می گوید:
"You call yourself a free spirit, a "wild thing," and you're terrified somebody's gonna stick you in a cage. Well baby, you're already in that cage. You built it yourself. And it's not bounded in the west by Tulip, Texas, or in the east by Somali-land. It's wherever you go. Because no matter where you run, you just end up running into yourself."
و خب فیلم یک پایان خوش را به ما بدهکار است. 😊
فیلم های قدیمی، فیلم های دوره ی بیلی وایلدر و آدری هپبورن و گرگوری پک و مونتگومری کلیف و هیچکاک و ... به حرف های دل ما انگار که نزدیک تر بودند تا این فیلم های تکراری پر زرق و برق خوشگل این روزها. شاید هم ما همان طور که دلمان را جایی بین آهنگ های فرامرز اصلانی و کورش یغمایی و فریدون فروغی جا گذاشتیم، بین فیلم ها هم پشت و رو ایستاده ایم و عقب عقب می رویم. فک کنم بنتون فریزر راست مس گفت. " آدمی که آینده ای ندارد لاجرم به گذشته برمی گردد".
باید یک فهرست از فیلم هایی که حالم را بهتر کرده اند بنویسم. برای روزهای پیری و کوری و آلزایمر!
Breakfast at tiffany's
Roman holiday
Lost weekend
To kill a mockingbird
...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر