یه قسمت friends بود که راس می ره برنزه کنه خودشو. راس مثلا بین گروه از همه تحصیل کرده تر و آدم حسابی تر بود. هر چی نبود دکتر که بود حالا گیریم دکتر دایناسورشناسی.
یادتونه راس هی می شمرد یک می سی سی پی دو می سی سی پی و ... بعد ده بار یه ورش برنزه شد و چشماش سوخت و پدرش در اومد و آخرش هیچی به هیچی. اما در عوض جویی سمبل بلاهت خیلی راحت رفته بود برنزه کرده بود و برگشته بود.
آدم هایی که زیادی فکر می کنن یا زیادی همه چی رو جدی می گیرن یا اصولا هر چیزی رو چالش می بینن و براش دنبال یه راه حل پیچیده می گردن هم توی زندگی داستانشون همینه. در حالی که دارن هر لحظه و هر روز به همه چی فکر می کنند و تحلیل می کنن و دنبال بهترین راه می گردن و هی کارهاشون گره می خوره به هم و اعصاب و وقت کم میارن و آخرش هم می شن از این جا مونده از اون جا رونده، آدم های آسون گیر کمتر-فکر- کن تا ته راه رو خوش خوشک رفتن و دارن لذت زندگیشون رو می برن.
خلاصه که تا اینا درگیر چطوری رفتن و از کدوم راه رفتن و با کی رفتن و توی راه چکار کردن و این ها هستن اونا رسیدن و بساط آتیش و جوجه شون رو هم رو به راه کردن و توی آفتاب ملایم بهاری کنار آب نشستن و فارغ از دنیا و مافیها دارن کیفشون رو می کنن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر