۱۳۹۶ آبان ۱۷, چهارشنبه

یک می سی سی پی، دو می سی سی پی، ...

یه قسمت friends بود که راس می ره برنزه کنه خودشو. راس مثلا بین گروه از همه تحصیل کرده تر و آدم حسابی تر بود. هر چی نبود دکتر که بود حالا گیریم دکتر دایناسورشناسی.
یادتونه راس هی می شمرد یک می سی سی پی دو می سی سی پی و ... بعد ده بار یه ورش برنزه شد و چشماش سوخت و پدرش در اومد و آخرش هیچی به هیچی. اما در عوض جویی سمبل بلاهت خیلی راحت رفته بود برنزه کرده بود و برگشته بود.
آدم هایی که زیادی فکر می کنن یا زیادی همه چی رو جدی می گیرن یا اصولا هر چیزی رو چالش می بینن و براش دنبال یه راه حل پیچیده می گردن هم توی زندگی داستانشون همینه. در حالی که دارن هر لحظه و هر روز به همه چی فکر می کنند و تحلیل می کنن و دنبال بهترین راه می گردن و هی کارهاشون گره می خوره به هم و اعصاب و وقت کم میارن و آخرش هم می شن از این جا مونده از اون جا رونده، آدم های آسون گیر کمتر-فکر- کن تا ته راه رو خوش خوشک رفتن و دارن لذت زندگیشون رو می برن.
خلاصه که تا اینا درگیر چطوری رفتن و از کدوم راه رفتن و با کی رفتن و توی راه چکار کردن و این ها هستن اونا رسیدن و بساط آتیش و جوجه شون رو هم رو به راه کردن و توی آفتاب ملایم بهاری کنار آب نشستن و فارغ از دنیا و مافیها دارن کیفشون رو می کنن.

هیچ نظری موجود نیست: