پتروس هر روز با خودش فکر می کند که اگر آن روز مثل همیشه از مسیر کنار نانوایی اقای اندرسون به مدرسه می رفت و چون روز قبل جلوی دخترها به زیپ باز شلوار هانس خندیده بود و اشکش را درآورده بود مجبور نبود از ترس پدر هانس، آقای اندرسون مسیرش را دور کند و از کنار سد بگذرد، اگر مثل همیشه سرش پایین بود و سنگی، قوطی ای چیزی را با پا قل می داد و اتفاقی سوراخ توی سد را نمی دید، اگر یک دفعه جو قهرمانی نمی گرفتش و این ایده ی احمقانه به ذهنش نمی رسید که می تواند با انگشتش سوراخ لعنتی سد را پر کند و جدوی شکستنش را بگیرد و اگر همان دقایق اول که انگشت سبابه دست راستش از سرمای آب پشت سد کرخت شده بود بی خیال سوپرمن بازی می شد و انگشتش را در می آورد و اگر دوقلوهای موهویجی خانم ژاکلین، خیاط هیکل گنده ی شهر که همیشه خدا یک مداد لای موهای ژولیده نارنجی اش داشت و با قیچی گنده اش بچه ها را که دوقلوهایش را هویج صدا می کردند و کرکر می خندیدند تهدید می کرد آن روز از کنار سد نمی گذشتند و او را نمی دیدند که رنگ پریده با انگشتی در سد در آن وضعیت حماقت بار گیر کرده بود و همه شهر را خبر نکرده بودند و اگر تمام شهر برای دیدنش در آن وضعیت مضحک دورش جمع نشده بودند و اگر یک نفر بین آن همه آدم فهمیده بود که پتروس شاید اولش قصد قهرمان بازی را داشته ولی بعدش تنها برای این که انگشت بادکرده از سرمایش توی سوراخ سد گیر کرده مجبور شده آنجا بماند و تیلیک تیلیک از سرما بلرزد و اگر آقای شهردار شکم گنده و خنگ شهر یکدفعه کلاهش را از سر برنداشته بود و سینه صاف نمی کرد و رو به جمعیت فریاد نمی زد که پتروس یک قهرمان است و شهر را از خطر سیل نجات داده و اگر و اگر و اگر، آن وقت دیگر پتروس مجبور نبود این همه سال نقش قهرمان ها و آدم های خوب را بازی کند و حسرت یک بار دیگر ضایع بازی و خندیدن به زیپ باز شلوار هانس و هویج صداکردن دوقلوهای هویجی خانم خیاط و هزار اداواطوار بچگانه مصحک به دلش بماند و مجبور باشد به اصرار پدر و برای حفظ افتخار خاندان که بالاخره بعد از قرن ها یک قهرمان تحویل جامعه داده مدام مودب و با موهای روغن زده و شلوارک اتوکشیده ی مایه ابروریزی در شهر راه برود و به بزرگترهایی که با دیدنش لبخند میزنند لبخند آبکی تحویل بدهد و به خنده های ریز ریز همکلاسی هایش که حالا او و موها و تیپ مسخره ی تر و تمیزش را دستمایه هرهر کرکرهایشان کرده اند زیر زیرکی چشم غره برود و برای حفظ حرمت قهرمان کوفتی شهر هیچ نگوید و بسوزد و بسازد.
پلک می زند تا اشکها کنار برود و دیدش دوباره شفاف شود. به جای خالی سی ساله انگشت سبابه اش نگاهی می کند، زیر لب ناسزایی می گوید و می رود تا در گوشه ی تاریک بار روی صندلی همیشگی اش بنشیند و آبجوی گرم و چرند لارس را که مزه ی خاک اره می دهد یک نفس پایین بدهد شاید طعم گس حماقت آن روز را و خاطره آن انگشت گیر کرده در سوراخ را بشورد و ببرد.
پ.ن. وقتی همه از تو انتظار دارند که همیشه و همه جا قهرمان باشی چون یکبار یک جا قهرمان بوده ای، خودت هم این نقش را می پذیری و یک عمر بار قهرمانی را بر دوش می کشی و در جمع لیخند پیروزمندانه می زنی که خیالتان راحت همه چیز تحت کنترل است. قهرمان حق خسته شدن، زمین خوردن، اشک ریختن و انسان بودن ندارد. قهرمان فقط حق دارد قهرمان باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر