شب باشه و تابستون باشه و بعد مدت ها گرمای جهنمی خدا دلش به رحم اومده باشه و هوا ابری شده باشه و حتی بعضی جاها نم بارونی هم زده باشه و تو تنها نشسته باشی بالای تپه و لامپ های پارک سوخته باشه و تنها روشنی، روشنایی همیشگی شهر باشه که مثل یه هاله همه جا رو دربرگرفته باشه و از بین صدای جیرجیرک ها بخونه که "
درخیالات خودم در زیر بارانی که نیست
میرسم باتو به خانه از خیابانی که نیست
می نشینی روبرویم خستگی در می کنی
چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است
باز میخندم که خیلی، گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت می شود آیا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانی که نیست
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است
باور این که نباشی کار آسانی که نیست"
و صدای ترق و توروق آتیش از این فاصله هم شنیده بشه و تو مدام حس کنی کسی پشت سرت آروم آروم نزدیک می شه و مدام با حسی از ترس رو برگردونی و خیره بشی به تاریکی بین درخت ها و بلند شی خودت رو بتکونی و بیای کمی پایین تر توی زاویه دید بابااینا بشینی با این بهونه که ببیننت و نگرانت نشن و در واقع برای حس امنیتی که دیدن شعله های آتیش که محل دقیق نشستنشون رو توی تاریکی نشون میده بهت میده.
صدای آتیش بازی روی تپه روبرو که جشن وصال دو تا عاشق رو جشن گرفته اند از جایت بپروندت و
از تاریکی استفاده کنی و شالت رو بندازی روی شونه هات و بذاری باد موهای قحطی زده ات رو نوازش کنه و صدای باد رو بدون واسطه ی روسری بشنوی و از شیطنت باد که از نازکی مانتوی تابستونی ات سواستفاده می کنه و حس سرما رو بعد از مدت ها میریزه توی تنت و باعث می شه خودت رو از خنکی هوا جمع کنی و لبخندی بزنی لذت ببری و سر بلند کنی و از بین ابرهای توی آسمون دنبال ماه بگردی و خوشحال شی که پیداش نمی کنی و این یعنی ابرها انقدر مهربون هستن که حالا که بعد این همه وقت پیداشون شده زود نذارن و برن و
دلت گرم چایی ای باشه که پایین تپه انتظارت رو می کشه و مامان که با این که نمی بینیش می دونی هر دو دقیقه یه بار برمیگرده و پشت سرش بین تاریکی روی تپه دنبالت می گرده و تا نور صفحه موبایلت خیالش رو راحت نکنه که جات امنه روش رو برنمی گردونه و همه این ها برای مدت کوتاهی خوشحالت کنه و برای چند لحظه خودت رو ببخشی و اجازه بدی که بدون ناراحتی لذت خالص این لحظات رو بچشی و تا جایی که می تونی برای بعدتر و خستگی هات و گرما و بیهودگی هات این حس رو ذخیره کنی.
و آخرش لبخند بزنی و بی خیال نوشتن بشی چون که این هوا برای نوشتن زیادی خوبه و باید فقط پاهات رو روی علف ها دراز کنی گوشت رو بسپری به موسیقی و جیرجیرک ها و نوازش باد رو بپذیری و از این زمان کوتاه تا وقتی که باید کم کمک پاشی بری برای چای و آتیش و لبخند تا جایی که می تونی لذت ببری و ...
پ.ن.: ترک عادت موجب مرضه. برگشتم به توییتر هر چند کم تر میرم و قطره چکانی می خوانم با اعمال فیلترهای خودخواسته.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر