۱۳۹۶ شهریور ۵, یکشنبه

خون دل

نمی دونم چرا خدا انقد با مادرم بی رحمه. حتی یکی از دعاهاش رو هم برآورده نکرده. خیر و رحمت زیادی بهش داده ولی هیچ کدوم از دعاهاش برآورده نمی شه. دلم می خواست بهم می گفت چرا خیرش رو توی برآورده شدن لااقل چندتا از دعاهاش نمی گذاره که این طور خون به جگرش و اشک به چشم هاش نباشه. گناه داره به خدا. دلداری های من هم فایده ای نداره. جهان بینی و سبک زندگی من با مادر جان فرق داره. حرف های من برای آروم کردن دل خودم کارسازه، برای مامان فایده که نداره هیچ نمک می شه روی زخم هاش.
اصلا نمی دونم چکار کنم. این بار نمی رم با حرف هام دلداریش بدم. دعواش هم نمی کنم و چرا توی خواسته های دلش نمیارم. می گذارم دل سیر گریه اش رو بکنه.
ولی دلگیرم از دست صاحب همین لحظه های دم غروب که دلش برای مامان دل کوچیک من نمی سوزه و یه کم خوشی نمی پاشه توی زندگیش تا آرامش بشینه توی قلبش.
کاش می شد امتحان های سخت رو این دفعه بی خیال می شد و یه امتحان آسون می گرفت از مامان یا اصلا امتحان نگرفته قبولش می کرد.  یه بار که صدبار نمی شه، می شه؟
به قدر همه ی حکمت هایی که نمی دانیم شکر .

هیچ نظری موجود نیست: