۱۳۹۶ تیر ۳, شنبه

من عاشقِ شنیدنِ این خنده‌ام!

چراییش خیلی مهم نیست ولی الان بدجوری یاد این تکه از داستان شازده کوچولو افتادم :

به سوال من جوابى نداد اما گفت: -چیزى که مهم است با چشمِ سَر دیده نمى‌شود.
– مسلم است.
– در مورد گل هم همین‌طور است: اگر گلى را دوست داشته باشى که تو یک ستاره‌ى دیگر است، شب تماشاى آسمان چه لطفى پیدا مى‌کند: همه‌ى ستاره‌ها غرق گل مى‌شوند!
– مسلم است…
– در مورد آب هم همین‌طور است. آبى که تو به من دادى به خاطر قرقره و ریسمان درست به یک موسیقى مى‌مانست… یادت که هست… چه خوب بود.
– مسلم است…
– شب‌به‌شب ستاره‌ها را نگاه مى‌کنى. اخترک من کوچولوتر از آن است که بتوانم جایش را نشانت بدهم. اما چه بهتر! آن هم براى تو مى‌شود یکى از ستاره‌ها؛ و آن وقت تو دوست دارى همه‌ى ستاره‌ها را تماشا کنى… همه‌شان مى‌شوند دوست‌هاى تو… راستى مى‌خواهم هدیه‌اى بت بدهم…
و غش غش خندید.
– آخ، کوچولوئک، کوچولوئک! من عاشقِ شنیدنِ این خنده‌ام!
– هدیه‌ى من هم درست همین است… درست مثل مورد آب.
– چى مى‌خواهى بگویى؟
– همه‌ى مردم ستاره دارند اما همه‌ى ستاره‌ها یک‌جور نیست: واسه آن‌هایى که به سفر مى‌روند حکم راهنما را دارند واسه بعضى دیگر فقط یک مشت روشنایىِ سوسوزن‌اند. براى بعضى که اهل دانشند هر ستاره یک معما است واسه آن باباى تاجر طلا بود. اما این ستاره‌ها همه‌شان زبان به کام کشیده و خاموشند. فقط تو یکى ستاره‌هایى خواهى داشت که تنابنده‌اى مِثلش را ندارد.
– چى مى‌خواهى بگویى؟
– نه این که من تو یکى از ستاره‌هام؟ نه این که من تو یکى از آن‌ها مى‌خندم؟… خب، پس هر شب که به آسمان نگاه مى‌کنى برایت مثل این خواهد بود که همه‌ى ستاره‌ها مى‌خندند. پس تو ستاره‌هایى خواهى داشت که بلدند بخندند!
و باز خندید.
– و خاطرت که تسلا پیدا کرد (خب بالاخره آدمى‌زاد یک جورى تسلا پیدا مى‌کند دیگر) از آشنایى با من خوش‌حال مى‌شوى. دوست همیشگى من باقى مى‌مانى و دلت مى‌خواهد با من بخندى و پاره‌اى وقت‌هام واسه تفریح پنجره‌ى اتاقت را وا مى‌کنى… دوستانت از این‌که مى‌بینند تو به آسمان نگاه مى‌کنى و مى‌خندى حسابى تعجب مى‌کنند آن وقت تو به‌شان مى‌گویى: “آره، ستاره‌ها همیشه مرا خنده مى‌اندازند!” و آن‌وقت آن‌ها یقین‌شان مى‌شود که تو پاک عقلت را از دست داده‌اى. جان! مى‌بینى چه کَلَکى به‌ات زده‌ام…
و باز زد زیر خنده.

هیچ نظری موجود نیست: