دارم سه تا كتاب رو هم زمان پيش مي برم. براي همينه كه تقريبا هيچ كدوم پيش نمي رن. هر كدوم هم دنيا ، زبان و آدم هاي خودشو داره. چند صفحه از اين مي خونم مي رم سر فيلم و سريالم. بعد ميام بقيه ي اين يكي رو مي خونم بعد مي رم سر مجله و بعد باز اون يكي كتاب رو مي گيرم دستم. امروز هم تصميم گرفتم ترجمه ي اين كتاب 5*3 جلدي رو شروع كنم . كه ميشه چهارمين كتابي كه اين روزا مي گيرم دستم. به گمانم عذاب وجدان اون چند وقتي كه كتاب نخوندم گرفته باشدم.
حال هيچ كدومشون بهم نمي چسبه. چراشو مي ذارم به پاي حرف "مشاور" كه مي گفت من " افسرده ي خندان" هستم. ما هيچيمون به آدميزاد نرفته. افسردگيمونم خندانه!!!
هر چند به قول خاله جان روانشناس خودمون ، كي اين روزا افسرده نيست! والّا!!
كتاب اول:
معرف حضورتون هست :
"كجا مي توانم پيدايش كنم " نوشته ي " موراكامي"
كه طبق روال اين چند دهه ي اخير كه اصولا نويسنده ها يا نمي تونن يا حوصله اش رو ندارن يا نمي خوان! كه داستان بلند بنويسن ، اين هم مجموعه داستانه نه يه رمان.
و داستان هايش هم باز طبق اين چند هه ي اخير ، لزوما داستان به سبك كلاسيك نيست ، يعني خط زماني و حتي گاهي مكاني هم نداره و اصولا نيومده كه قصه بگه. بلكه صرفا برشي است از زندگي آدم ها. از يك جاي زندگي يك نفر شروع مي كنه و يك جاي ديگه ي زندگي اون بدون نتيجه گيري و نقطه ي پايان تموم مي كنه.
اين جور داستان ها رو خيلي دوست ندارم و بيشتر طرفدار نوع كلاسيكش هستم . دوست دارم با آدم هاي داستان دوست بشم ، همراه بشم و بالا و پايين زندگيشون رو بدونم و باهاش زندگي كنم. اما اين داستان هاي كوتاه مدرن ، بدجوري آدم رو بيرون گود نگه مي دارن و اين قدر اطلاعات بهت كم مي دن كه تا بياي آدم قصه ات رو بشناسي داستان تموم شده . البته اگر رغبت كني كه بشناسيش چون اصولا در خيلي از اين نوع داستان ها ، اون قدر هيچ اتفاقي نمي افته كه يه وقت مي بيني داستان آدم توي قصه از زندگي معمولي تو هم بي اتفاق تر و بي مزه تره!!
البته
درباره ي اين كتاب ، نكته ي مثبت اينه كه با وجود همه ي حرف هاي بالا ، موراكامي تونسته توي داستان هاش چنان دنيايي رو خلق كنه كه با اين كه مي دوني لزوما قرار نيست اتفاقي بيفته ،اما داستان رو تا ته مي خوني. آدم هايي كه نويسنده خلق كرده ، جالب و كنجكاوي برانگيز هستن.
كتاب دوم :
"كولاك" نوشته ي " كن فالت" است
كه ناشر عزيزتر از جان با به كارگيري نبوغ بيش از حدش به اين نتيجه رسيده كه بي خيال نويسنده و اين سوسول بازي هاي روشنفكري. ما برمي داريم گوشه ي كتاب مي نويسيم " طلوع عشق" تا ملت " فهيمه رحيمي" دوست هميشه در صحنه اين كتاب رو بخرن و حالشان بسي گرفته بشود!
به هر حال از آن جا كه عادت داشتيم زماني كتاب هاي " كن فالت " عزيز را مثل كتاب هاي " جان گريشام" ، " استفن كينگ" ، " سيدني شلدون" ، " فردريك فورسايت" ، ... يك شبه بخوريم و يك آب هم رويش . اين روزها نگران سلامتيمان شده ايم كه چرا مي توانيم با خيال راحت اين كتاب را بگذاريم كنار و وسطش برويم بنشينيم به خواندن كتاب ديگري!!
و از آن جا كه نمي خواهيم حتي يك لحظه هم به پيرشدن فكر كنيم ، اين عدم پيشرفت سريع را به سبك همه ي عدم موفق هاي امروز كه ديواري كوتاه تر از " جام جهاني" پيدا نكرده اند ، ما هم مي اندازيم گردن " جام جهاني" .
كتاب سوم:
" بر جاده هاي آبي سرخ" نوشته ي نادر ابراهيمي
كه اعتراف مي كنم اين يكي از همه كندتر پيش مي رود . و نپرسيد چرا كه خودم هم مانده ام چرا؟ سابقه نداشته من كتاب هاي ابراهيمي را اين قدر كند بخوانم.
به گمانم به يك دوره " آتش بدون دود" درماني نياز دارم!
پ.ن.:
تصوير :
كرم كتاب ، نقاش : كارل اسپيتزوگ ( Karl Spitzweg)
۲ نظر:
کافکا در کرانه رو خوندی؟
چطوره؟
نه نخوندم . اول تو بخون به منم بگو چه طور بود.
ارسال یک نظر