كتاب " كجا ممكن است پيدايش كنم" از " هاروكي موراكامي" رو شروع كردم.
از اين نويسنده تا به حال هيچ كتابي نخوانده ام. هر چند تعريفش را خيلي شنيده ام و مترجم اين كتابش هم " بزرگمهر شرف الدين " عزيز است.
البته هيچ كدام اين ها دليل بر خوبي كتاب نمي شود . اما همان چند صفحه ي اول كافيست كه از كتاب خوشت بيايد و خود بخود بروي تا صفحه ي آخر.
اين هم چند نمونه از جمله هاي قشنگ كتاب تا اين جا:
"ببخشيد كه هميشه مزاحمت مي شوم. مي دانم بايد يك كت و شلوار براي خودم بخرم ، اما هيچ وقت فرصتش را پيدا نمي كنم. احساس مي كنم اگر لباس مراسم تدفين بخرم ، يعني بسيارخب ، اشكالي ندارد كسي بميرد."
" يك شاعر در بيست و يك سالگي مي ميرد ، يك انقلابي يا يك ستاره ي راك در بيست و چهارسالگي . اما بعد از گذشتن از آن سن ، فكر مي كني همه چيز روبه راه است ، فكر مي كني توانسته اي از " منحني مرگ انسان" بگذري و از تونل بيرون بيايي......."
پ.ن.: فقط گفته باشم من تازه همان چند صفحه ي اول را خوانده ام. نخوانيد آخرش حالتان گرفته شد ، بياييد من بيچاره را نفرين كنيدها! من مسئوليت همان چند صفحه ي اول را قبول مي كنم عجالتا!
از اين نويسنده تا به حال هيچ كتابي نخوانده ام. هر چند تعريفش را خيلي شنيده ام و مترجم اين كتابش هم " بزرگمهر شرف الدين " عزيز است.
البته هيچ كدام اين ها دليل بر خوبي كتاب نمي شود . اما همان چند صفحه ي اول كافيست كه از كتاب خوشت بيايد و خود بخود بروي تا صفحه ي آخر.
اين هم چند نمونه از جمله هاي قشنگ كتاب تا اين جا:
"ببخشيد كه هميشه مزاحمت مي شوم. مي دانم بايد يك كت و شلوار براي خودم بخرم ، اما هيچ وقت فرصتش را پيدا نمي كنم. احساس مي كنم اگر لباس مراسم تدفين بخرم ، يعني بسيارخب ، اشكالي ندارد كسي بميرد."
" يك شاعر در بيست و يك سالگي مي ميرد ، يك انقلابي يا يك ستاره ي راك در بيست و چهارسالگي . اما بعد از گذشتن از آن سن ، فكر مي كني همه چيز روبه راه است ، فكر مي كني توانسته اي از " منحني مرگ انسان" بگذري و از تونل بيرون بيايي......."
پ.ن.: فقط گفته باشم من تازه همان چند صفحه ي اول را خوانده ام. نخوانيد آخرش حالتان گرفته شد ، بياييد من بيچاره را نفرين كنيدها! من مسئوليت همان چند صفحه ي اول را قبول مي كنم عجالتا!
۳ نظر:
منم یه کتاب دیگه رو تازه شروع کردم.
وقتی کتاب شما تموم شد اگه خوب بود بخبر که ما هم فیض ببریم.
چند صفحه است حالا؟ امیدوارم زیاد باشه چون من چیزی که زیاد دارم وقته.(تو یزد ترافیک نیست که توش الاف بشم)
اینم اندر احوالات داشتن وقت زیاد.
من خیلی دوس دارم کافکا در کرانه ش رو بخونم. ولی هنوز نخوندمش!
به م م :
تا اين جاش كه خوندم جالب بوده . اما مجموعه داستانه. انگار ديگه كسي حس نوشتن داستان بلند نداره.
به مسافر:
خب؟!! برو بخون. من اجازه مي دم :)
ارسال یک نظر