۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

قربانت ، من

قربونت برم خدا. يك سال تمامه كه من از بي دغدغه اي و بي كاري و بي فكري دارم دچار افسردگي حاد مي شم و هي به جونت غر مي زنم كه بابا دارم به پوچي مي رسم. كه بابا كمك . يه سال تموم هيچ كاري جز بودن نكردم. كه قربون جللال و جبروتت يه كاري واسه ما بكن از اين خمودگي بيايم بيرون اما شما انگار نه انگار كه ما هم آدمي هستيم براي خودمون.
اونوقت حالا يه دفعه اي ياد ما كردي و مي خواي تلافي اون يه سال علافي رو يه هفته اي سرمون بياري؟
حالا لازمه من همه ي تصميماي مهم زندگيم تا آخر 70 سالگيم رو تو همين چند روز بگيرم؟
بابا مخ من يه ساله تو پاركينگ خوابيده. يه دفعه اي انتظار داري برم تو پيست فرمول يك و شوماخر رو به خاك و خون بكشم. خوب نمي كشه ديگه بابا. هنگ مي كنه خونم ميفته گردنتا!
از ما گفتن خداجونم، باقيش با خودت .
قربانت
من

۲ نظر:

مسلم گفت...

یک کم کافکا و کامو بخون نهیلیزم خونت بره بالا، حتماً خوب میشی!

Maanta گفت...

به مسافر:
تو كلا يه چيزيت ميشه ها!