۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

لبه ي تيغ

از اين وضعيت ميان زمين و هوا خسته شده ام. از اين بي حسي مدام پاها كه انگار پاهايم را از تو خالي مي كنند و كاري مي كنند كه بتوانم ادعا كنم احساس آدم هايي كه پايشان را از زير زانو قطع مي كنند را درك مي كنم.
از اين حس بد پيچش هاي مدام معده ام كه نمي گذارد روي كارهايم متمركز شوم.
من آدم بلاتكليفي نيستم.آدم تصميم هاي سخت و دو دو تا كردن نيستم.
 نداستن اذيتم مي كند. دو سه روزي كه بگذرد و نتوانم تكليفم را روشن كنم مي زنم زير همه چيز و صورت مسئله را پاك مي كنم.
از بيخ و بن منكر همه چيز مي شوم و بي خيال.
آن وقت است كه مي نشينم يك گوشه و از سبكي و از اكسيژني كه مي توانم نفس بكشم لذت مي برم.
و دوباره پاهايم را حس مي كنم.
آدم بلاتكليفي نيستم . من را ميان زمين و هوا نگه ندار.

من را لبه ي تيغ نگذار. خودم را پرت مي كنم پايين و خلاص!
من آدم لبه ي تيغ نيستم.
نگذار بزنم زير همه چيز و بالكل بي خيال.
گفته باشم...

۶ نظر:

ناپدید گفت...

نه که تو تکلیف مارو روشن کردی :پی

Maanta گفت...

تكليف تو يكي كه روشنه ! :)

علیرضا گفت...

چقدر ما نسل مشابهی هستیم! البته کاش این شباهتمون توی چیزای خوب بود، ولی حیف که بدبختیامون شبیه هم شده! :دی

Maanta گفت...

به عليرضا:
ما تو يه چيز ديگه هم شبيهيم. خوشبختي هارو نمي بينيم :)

علیرضا گفت...

به مائانتا: خودتی!
فکر کنم توی ضدحال هم شبیه هستیم :دی

Maanta گفت...

به علي رضا:
خودت خودتي!
بعدشم ضد حال؟من؟ عمرا!!