بعضي آدم ها هستند كه هيچ چيزي ندارند . هيچ چيز. اما غرور دارند. غرور نه از آن غرورهاي مزخرف تهوع آور از دماغ فيل افتاده. از آن ها نه ، بلكه از آن غرورهاي خوب به قول كتاب بينشمان " عزت نفس " هايي كه نمي گذارند هر كاري را بكني چون از خودت شرم حضورت مي شود. چون در شان خودت نمي داني خيلي از كارها را. از اين غرورها. آره بعضي آدم ها از اين غرورها دارند. يعني نگاه كه بكني با چشم سر ، هيچ چيز به خصوصي درشان نمي بيني. نه كار آن چناني ، نه پول آن چناني ، نه قيافه ي مكش مرگ مايي ، نه دانش و علم دهان پر كني. اما به چشم هايشان كه با آن يكي چشم خوب نگاه مي كني چيزي آن ته مي بيني كه مجبورت مي كند حواست را جمع كني. بهشان احترام بگذاري. ته چشم هايشان به تو مي گويد كه " هي فلاني من به خودم احترام مي گذارم. تو هم بايد بگذاري" و اين را يك جور بد تهوع آور از دماغ فيل افتاده اي نمي گويند. اين را يك جور نرم مهربان با احترامي مي گويند. طوري كه دلت مي خواهد بهشان احترام بگذاري و در واقع احترام كردن آن ها ، همان حس غرور و احترام را در خودت هم زنده مي كند.
قهرمان بچگي هاي من ، يكي از قهرمان هاي بچگي هاي من ، " سارا كرو" بود. نمي دانم داستانش را خوانده ايد يا يادتان هست اصلا؟ همان دختري كه پدرش مي ميرد و در مدرسه ي خصوصي اش ، مستخدم مي شود و مي رود توي اتاق زيرشيرواني و خلاصه همسايه شان مي شود دوست هندي پدرش و خلاصه دوباره پولدار و عزيز مي شود و ... اصلا اسم كتابش هم " دختر زير شيرواني" بود. قبول دارم كه داستانش خيلي هندي بود و آن پايان هندي مسخره اش ، الان كه نگاه بكني يك جورهايي حال به هم زن است. اما در دوران كودكي ، پايان خوش حق مسلم هر كودكي است و اين را همه به جز معدودي مثل " هانس كريستين اندرسون " با آن " دخترك كبريت فروش"ش مي دانند.
به هر حال يادم هست كه عاشق "سارا كرو" و آن رفتار مغرورش شده بودم كه در عين بدبختي ، غرورش را حفظ كرده بود و سرش را بالا مي گرفت. و چه قدر ادايش را در آوردم و چه غرور الكي بچگانه اي كه در نوجواني نداشتم !
آدم هاي با غرورهاي اين شكلي ، يك نقطه ضعف بزرگ دارند. نقطه ضعفشان هم همين غرورشان است. يعني روي غرورشان خيلي غرور دارند. براي همين است كه اگر كسي بزند به غرورشان و بي احترامي كند به احترامشان، اتفاقي كه نبايد مي افتد. يعني دري بسته مي شود كه نبايد بشود ، دري كه ديگر باز بشو نيست.
غرور اين آدم ها ، بر روي همه چيزشان سايه انداخته ، يعني سنگ بنيان وجودشان است. كسي به آن بزند ، كل رابطه را فرو ريخته ، نقطه و ديگر سر خطي نيست.
پنج شنبه سه تير 1389 ، ساعت 6:30 بعداز ظهر ، تو به غرورم زدي و در بسته شد.
۴ نظر:
مغرور جونم,گاهی نمی شه درو همینجوری بست.گاهی طرفو می بخشی و لای درو یک ذره باز می ذاری!
هي خبر جديد رو نشنيدي پس؟!! :)
شنیدم ولی هنوز سر حرفم هستم.
من هم سر حرفم هستم!
ارسال یک نظر