
قهرمان بچگي هاي من ، يكي از قهرمان هاي بچگي هاي من ، " سارا كرو" بود. نمي دانم داستانش را خوانده ايد يا يادتان هست اصلا؟ همان دختري كه پدرش مي ميرد و در مدرسه ي خصوصي اش ، مستخدم مي شود و مي رود توي اتاق زيرشيرواني و خلاصه همسايه شان مي شود دوست هندي پدرش و خلاصه دوباره پولدار و عزيز مي شود و ... اصلا اسم كتابش هم " دختر زير شيرواني" بود. قبول دارم كه داستانش خيلي هندي بود و آن پايان هندي مسخره اش ، الان كه نگاه بكني يك جورهايي حال به هم زن است. اما در دوران كودكي ، پايان خوش حق مسلم هر كودكي است و اين را همه به جز معدودي مثل " هانس كريستين اندرسون " با آن " دخترك كبريت فروش"ش مي دانند.
به هر حال يادم هست كه عاشق "سارا كرو" و آن رفتار مغرورش شده بودم كه در عين بدبختي ، غرورش را حفظ كرده بود و سرش را بالا مي گرفت. و چه قدر ادايش را در آوردم و چه غرور الكي بچگانه اي كه در نوجواني نداشتم !
آدم هاي با غرورهاي اين شكلي ، يك نقطه ضعف بزرگ دارند. نقطه ضعفشان هم همين غرورشان است. يعني روي غرورشان خيلي غرور دارند. براي همين است كه اگر كسي بزند به غرورشان و بي احترامي كند به احترامشان، اتفاقي كه نبايد مي افتد. يعني دري بسته مي شود كه نبايد بشود ، دري كه ديگر باز بشو نيست.
غرور اين آدم ها ، بر روي همه چيزشان سايه انداخته ، يعني سنگ بنيان وجودشان است. كسي به آن بزند ، كل رابطه را فرو ريخته ، نقطه و ديگر سر خطي نيست.
پنج شنبه سه تير 1389 ، ساعت 6:30 بعداز ظهر ، تو به غرورم زدي و در بسته شد.
۴ نظر:
مغرور جونم,گاهی نمی شه درو همینجوری بست.گاهی طرفو می بخشی و لای درو یک ذره باز می ذاری!
هي خبر جديد رو نشنيدي پس؟!! :)
شنیدم ولی هنوز سر حرفم هستم.
من هم سر حرفم هستم!
ارسال یک نظر