۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

لكه ي كوچك روي دستش شبيه نقشه ي ايتاليا بود


بليط فروش آدم مسخره اي است.پيرمرد  چروكيده اي كه تنها چيزي كه توي آن صورت چروكيده اش قابل تشخيص است ، سبيل هاي زرد شده از سيگارش است كه  موازي با خط افق از دو طرف صورت دراز پيرش بيرون زده . به گمانم سريع ترين كاري كه در چند سال اخير كرده بالاآوردن سيگار تا دهانش با سرعت يك سانت بر ساعت بوده باشد.
مردك بليط فروش جواب سلامم را با كشدارترن و بي حال ترين صداي ممكن مي دهد و بعد شاهد دستش هستم كه اگر سرعت هستي را به دو سه فريم در ثانيه كاهش دهيم شايد بتوانم حركت دستش را ببينم.  چشمم كه به انگشت هاي كپك زده اش مي افتد طاقتم تمام مي شود .
سرش داد مي زنم : " واي آقا بجنب. مردم بس كه اين جا وايستادم. يه بليط مي خاي بديا!"
مردك يك دفعه با نيرويي كه نمي دانم تا حالا كجايش قايم كرده بود به سرعت برق از جايش مي پرد و سبيلش روي صورت چروكيده اش شروع مي كند به لرزيدن. با صداي خش دار ناخوشايندي چيزي مي گويد كه حاضرم شرط ببندم خودش هم نمي فهمد يعني چه!؟ اما مطمئنا چيز چندان خوشايندي نبايد باشد. حداقل قيافه اش كه اين طور ميگويد. خلاصه چند دقيقه اي فضا را تف باران ميكند و آخر سر بليط چروكيده را كف دستم مي گذارد. كف همان دستي كه پارسال با اتو سوخت و جاي لعنتي سوختنش فكر نمي كنم تا آخر عمر از بين برود. يك لكه ي كوچك قهوه اي شبيه نقشه ي ايتاليا!
دلم مي خواهد خفه اش كنم مردك با آن سيبيل هاي زرد قناسش! خلاصه يك " خيلي هم ممنون" ي بارش مي كنم كه از صدتا فحش بدتر باشد ! و ميدوم تا به اتوبوس برسم. روي اتوبوس بند رختي  كشيده اند كه كلي لباش مشكي ازش آويزان است و انقدر نقاشي شلوغ است كه به زور مي شود از آن گوشه كنارهايش خود اتوبوس را ديد.


پيرمرد چروكيده ي سيبيل زرد هنوز عصباني است. دخترك لش دهانش را باز كرده و هر چه خواسته بارش كرده. ديگر هيچ كس بزرگتري سرش نمي شود. دختره خاك بر سر! ننه بابا بالا سرش نبوده كه پررو شده ديگه. اَه غليظي ميگويد و باز به كار مزخرف كسل كننده اش برمي گردد. چند لحظه اي يادش ميرود كه چرا دستش را بالا آورده .به سوراخ كوچك روي كيوسك كه نگاه مي كند يادش مي افتد كه مرد كچل پشت گيشه كه معلوم نيست چرا اين قدر وول مي خورد چند دقيقه پيش گفته بود 2تا بليط !
بليط ها را برمي دارد و به مرد مي دهد. مرد با غيظ بليط را مي گيرد و مي رود. پيرمرد ديگر تحملش تمام مي شود . از باجه خارج مي شود و به سمت مرد كچل مي رود .
صداي ترمز و بعد مردم كه با عجله به سمت پيكان زرد رنگ مي دوند.
پيرمرد چروكيده ي سيبيل زرد حتي فرصت نمي كند دهانش را باز كند و يكي از آن فحش هاي آبدارش را كه صبح نثار دخترك پررو كرده بود بدهد. هر چند اين كار در مقياس سرعت جهان هستي خيلي بيشتر از آن چه پيرمرد فكر مي كرد طول مي كشيد و عمرا فرصت اين كار را پيدا مي كرد.

راننده ي دراز و لاغر  در ماشين را باز مي كند و بيرون مي پرد . آن قدر دراز هست كه همه چند لحظه اي بي خيال پيرمرد له شده ي زير پيكان قراضه ي زرد بشوند و به اين فكر كنند كه اين قد به آن درازي چه طور توي ماشين جا شده . پسرك ديلاق دو دستي توي سرش مي كوبد و تمام آن فحش هايي را كه پيرمرد قبل از مرگش آرزو مي كرد كاش وقت داشت نثارش كند ، خودش به خودش التفات مي كند!
پيرمرد طوري زير كاپوت به خودش پيچيده كه پسرك حتي اگر مي خواست هم نمي توانست از صحنه ي تصادف فرار كند و در آن جمع فقط خدا مي دانست كه پسرك چه قدر دلش مي خواست از آن جا فرار مي كرد ولي حيف كه نمي توانست. از ميان جمع چند نفري به 110 زنگ مي زنند. چند نفر هم به سمت پيرمرد خم مي شوند تا كمكش كنند اما وقتي چشمشان به هيكل له شده اش مي افتد مطمئن مي شوند كه ديگر به كمك احتياج ندارد. پسرك ديلاق كنار تاير ماشين مي نشيند . سرش را به زور روي زانوهايش كه تا بالاي ابروهايش رسيده جا مي دهد و زار زار مي زند زيرگريه. تنها باري است كه هيچ كس به بهانه ي مرد بودن مانع گريه هايش نمي شود.

پيرزن چروكيده كه در هر چيزي با شوهر پيرش تفاهم نداشت در چروكيدگي در تفاهم كامل به سر مي برد از سر خاك كه بلند شد به اين فكر ميكرد كه حالا چه كار بايد بكند؟ نه اين كه شوهر پيرش با آن سيبيل هاي قناس و زردش آن قدرها به درد مي خورد اما لااقل مي شد روي درآمد يه قرون دوزارش حساب كرد. بچه ها كه رفته بودند پي كار خودشان. آن وقت ها كه بچه پشت بچه مي آورد و وقت نفس كشيدن نداشت دلش به اين خوش بود كه ميان اين دو جين بچه  بالاخره يكيشان بامعرفت در مي آيد كه وقت پيري از بي كسي نميرد. اما بچه هايش انگار در بي معرفتي و نمكدان شكستن مسابقه گذاشته باشند ، در اين چند سال سروكله ي يكيشان هم پيدا نشده بود كه بپرسد خرت به چند من!؟ باز خداراشكر مي كرد كه دختر يكي مانده به آخرش بعد از اين كه شوهر بي غيرت بي شرفش توي جاده رفته بود زير تريلي و گور به گور شده بود ، توله ي كوچولوش روآورده بود و پرت كرده بود توي خانه ي پيرمرد و پيرزن تا از گشنگي نميره و خودش معلوم نبود سرش به كجا گرم بود.
زير لب نفريني نثار پيرمرد كه نكرده بود حالا كه قرار بود بميرد زير ماشين يه پولداري چيزي مي رفت تا پيرزن و نوه ي مردني اش لااقل به نون و نوايي برسند كرد و رفت به سمت ايستگاه اتوبوس ها تا برگردد به شهر.

دخترك از گرسنگي بيدار شد. مادربزرگ چروكيده اش خانه نبود هرچند اگر هم بود چندان فرقي نمي كرد . دور و بر را نگاهي كرد و بي خيال بلند شدن شد. از وقتي پدربزرگ با آن سيبيل هاي زرد قناسش مرده بود ، همان يك ذره غذا هم قطع شده بود. دوباره چشم هايش را بست و خوابيد .
چند لحظه بعد كه چشم هايش را باز كرد هوا تاريك شده بود. سر سنگينش را بلند كرد و ديد مادربزرگ خوابيده. سينه خيز به سمت كيف مادربزرگ رفت و يك پانصدتوماني كش رفت. تا نانوايي فقط دوتا كوچه فاصله بود.
دخترك آن قدر كوچك بود كه نفهمد پسرك بدتركيب پشت دخل نانوايي چرا آن طور نگاهش مي كند اما آن قدر بزرگ بود كه پسرك بدتركيب پشت دخل آن طور نگاهش كند. نان را كه گرفت خواست برود كه پسرك بدريخت  كه معلوم نبود كي از پشت دخل خودش را به كوچه رسانده بود راهش را بست و يك لبخند مسخره ي كج و كوله ول داد روي لب هاي باريكش . دخترك دندان هاي زرد و كج و كوله اش را كه ديد اخمي به پيشاني انداخت و به سمت ديگر كوچه رفت تا سريع تر به خانه برگردد قبل از آن كه پيرزن بيدار شود و نان را در دستش ببيند و از ماجراي آن پانصد توماني با خبر شود. پسرك بدتركيب گفت : بيا بريم پيتزا بخوريم! و طوري "پيتزا" را تلفظ كرد كه قاروقور شكم دخترك بلند شد. به جهنم كه دندان هايش زرد و تهوع آوربود. پيتزا از نان خالي بهتر بود.

دخترك به شكم كمي برآمده اش نگاه كرد ، و دستش را به سمت صورتش برد بلكه سوزشش كم تر شود. پيرزن با آن هيكل مردني اش عجب دست سنگيني داشت. كنار خيابان ايستاده بود و هر چه به در نانوايي نگاه مي كرد بيشتر از آمدن پسرك بدتركيب نااميد مي شد. پسرك غيبش زده بود.

 پيرزن قابله كه تنها كسي كه به قابلگي قبولش داشت خودش بود بچه را برداشت و گفت اين هم مزد من و رفت. دخترك از سبكي دوباره بازيافته اش خوشحال بود و حتي حال نداشت بپرسد دختر بود يا پسر؟

پسربچه با آن دست هاي تپل و شلوارك كوتاهش لبخندي حواله ي مرد پشت پيشخوان كرد و بستني اش را به سمت دهانش برد. مادرش طوري نگاهش مي كرد انگار بستني خوردن را پسر تپل و لپ گلي خودش اختراع كرده .
پسرك وارد دانشگاه كه شد همان روز اول دلش براي دختره ي ابروپيوسته رفت. هر چند خودش چند ماه بعد اين قضيه را فهميد!دو سال تمام آويزان دختره شد تا توانست اجازه ي مادر بداخلاقش را براي خواستگاري بگيرد و چند ماه هم آويزان مادر خودش تا راضي شود به خواستگاري دختره برود و هنوز امضاهاي فارق التحصيلي اش را جمع نكرده بود كه ده بيست تا امضا توي دفتر محضردار پياده شد.

مادر بداخلاق از روي خاك بلند شد. خاك چادرش را تكاند و بي حال به راه افتاد . حتي برنگشت نگاه ديگري به قبر دختر و نوه ي چندروزه اش بيندازد. سرش گيج مي رفت و رمقي برايش نمانده بود. . بايد برمي گشت خانه. خانه ي خودش يا دختر جوان مرگش؟ دل ديدن آن داماد گوربه گورش را نداشت. اين چه مرضي بود كه مردك را نكشته بود و دختر و نوه ي بيچاره اش را آن طور زود راهي قبرستان كرده بود.  مردك همان طور راست راست راه مي رفت درحالي كه ...
به اتاق دخترش رفت تا بين لباس ها و وسايلش ، چيزي را براي خود بردارد. چيزي كه هنوز بوي دختر جوانمرگش را بدهد. سرش را فرو برد توي لباس گل گلي زرد و نارنجي دخترش كه توي آخرين تولدش به تن كرده بود . 

پسر روي لبه ي تخت نشسته بود و مادرزنش را نگاه مي كرد كه  سرش را فرو برده بود توي لباس گل گلي زرد و نارنجي زنش كه توي آخرين تولدش به تن كرده بود . حالش خوب نبود . عذاب وجدان يقه اش را گرفته بود . خودش نمي دانست  چه طور ايدز گرفته بود اما همه طوري نگاهش مي كردند انگار مي دانستند چه طور! ازنگاه همه خسته شده بود مخصوصا از نگاه هاي خيره و پر از عصبانيت مادرزن هميشه عصبانيش . سرش را تكيه داد به لبه ي تخت و زل زد به لكه ي عجيب و كوچك قهوه اي شبيه نقشه ي ايتاليا روي دست زن.



پ.ن.:
تصوير : اثر پروانه اي يا همون Butterfly Effect  خودمون!

The phrase, butterfly effect, refers to the idea that a butterfly’s wings might create tiny changes in the atmosphere that may ultimately alter the path of a tornado or delay, accelerate or even prevent the occurrence of a tornado in a certain location. The flapping wing represents a small change in the initial condition of the system, which causes a chain of events leading to large-scale alterations of events. Had the butterfly not flapped its wings, the trajectory of the system might have been vastly different.

۲ نظر:

سامانتا گفت...

عالي بود.خيلي خوب از ايده اثر پروانه اي استفاده كرده بودي.دوباره مي خونمش بعد حتما در موردش صحبت كنيم.باشه؟

مهسا گفت...

خیلی جالب بود .
(: