۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

از اين روزها

بعضي روزها هستند كه هر كاري مي كني خوشحال باشي نمي شود
هر كاري مي كني بي خيال گرماي هوا بشوي
بي خيال بي شعوري رييست بشوي
بي خيال هدررفتن جواني ات بشوي
بي خيال درد زانوي چپت بشوي
بي خيال مه روي چشم هايت بشوي
بي خيال حقوق پرداخت نشده ات بشوي
بي خيال آرزوهاي برباد رفته ات بشوي
بي خيال نگاه كسل و خسته ات از توي آينه بشوي
بي خيال نااميد شدن از خودت بشوي
بي خيال تمام فحش هايي بشوي كه به خودت مي دهي
بي خيال از كار بي كار شدن همكارت به محض به دنيا امدن بچه اش بشوي
بي خيال غرغر هاي هم اتاقي ات بشوي
بي خيال پررويي و بي شرفي مسئول امور مالي بشوي
بي خيال ...
بي خيال...
نمي شود كه نمي شود
بعضي روزها اين شكلي اند
اما امروز
از آن روزها نيست
امروز از آن روزهاي محشري است كه
از ديشبش باران مي بارد
خنكي نسيم مي خورد توي صورتت
صبح عاشق گل زرشكي مخملي توي گلدان گل فروشي شده اي
با دوستان قديمي ات ديدار تازه كرده اي
رييس ات مرخصي است
ديشب را راحت و ارام با صداي باران خوابيده اي
همه ي دوستانت سالم و شادند
همه چيز خوب پيش مي رود
دوسه تا تصميم عالي براي بهتر كردن زندگي ات گرفته اي
چندتا كار عقب افتاده ات را انجام داده اي
از سرتا پايت رضايت و اميد مي بارد
و مي ترسي برق چشم هايت ، چشم كسي را بزند
خلاصه امروز از آن روزها نيست
از اين روزهاست.
و
وقتش است كه خودت را به يك بستني مهمان كني
بفرماييد
در خدمت باشيم :)


پ.ن.:
تصوير،عكس قشنگيه كه امروز يك دوست قديمي و همكار سابق برايم فرستاد.

۸ نظر:

behnaz گفت...

mer30 aziz kamelan movafeghe nazaretam,bekhosoos oon bastaniye

Maanta گفت...

به بهناز عزيز:
مرسي از تو هم. بفرما بستني :)

امير گفت...

براي من امروز از اين روزها نيست و از همان روزهاست.
نميتوانم
بي خيال اين مگسي بشوم كه الان دور سرم ويز ويز ميكنه
بي خيال اين سرماخوردگي بشوم كه نميگذارد همراه شما بستني بخورم
بي خيال اين بشوم كه اعزام به سربازيم خورده 7 ماه ديگه
بي خيال اين بشوم كه تا 7 ماه ديگه بايد چه غلطي بكنم
بي خيال آن پليس احمق و بي عرضه و ... بشوم كه ديروز به برادرم گفت:"اين خطي كه روي گردنت افتاده جاي چاقو نيست، خودت با ناخن كشيدي!"
بي خيال اين بشوم كه آن پليس احمق و... به برادرم بگويد:"اصلا تو واژه زورگيري را از كجا بلدي؟ چرا دروغ ميگويي؟"
بي خيال اين مگس لعنتي... ببخشيد اين تكراري شد.
بي خيال... اصلا بيخيال خودم هم نميتونم بشم اَه
ببخشيد زياد زرت و پرت كردم، بايد اينا رو به يكي ميگفتم. الان احساس بهتري دارم. بستني نوش جون.

Maanta گفت...

به امير :
اوه اوه! مثل اين كه برات امروز جدّا از اون روزها بوده ها!
باز حالا خوبه آخرش گفتي حالت بهتر شده!
داداشت چه طوره؟ به خير كه گذشته ايشالا؟! سرش سلامت!
بستني هم قابل شما رو نداره!
از طرف من خودتو مهمون كن يه بستني گنده امروز :)

امير گفت...

مرسي. داداشم خوبه، از دست اون دزده هم زياد ناراحت نيستم، از دست قانون اعصابم خورده.
اينقدر صحبت از بستني شد دهنم آب افتاد، بايد بيخيال اين سرماخوردگي بشم چون ديگه نميشه بيخيال بستني شد.:)

مسافر گفت...

ما در این دشت،
تو در آن اوج که هستی خوش باش!
............
عکسه خداییش قشنگه!

Maanta گفت...

به امير:
هر كي گفته بستني براي سرماخوردگي بده ،خيلي ...! برو بستني بخور حالشو ببر :)

به مسافر:
چند وقته نوربالا مي زني برادر چيپ! خوبي شما كلا؟

مسافر گفت...

بی خیال...