۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

گوشه ي ابروي سمت راست!


هميشه در تماس بودن با ديگران را دوست داشته ام. چهره به چهره شدن با آدم ها را. ديدن صورت هاشان. تحليل كوچكترين حركت گوشه ي چشم ، بالا رفتن ميكرومتري! گوشه ي ابرو را.
فكر كردن به اين كه يعني الان لبخندي كه دارم مي زنم خوب هست. نكند زيادي جلف باشد. نكند خيلي اخمو باشم. قيافه ام غمگين نباشد.
دوست دارم كه حواسم باشد كه محترم باشم. كه صاف بايستم. كه شانه هايم افتاده نباشد.
دوست دارم كه مجبور باشم با دقت به طرف مقابلم گوش كنم. طوري رفتار كنم كه مطمئن باشد كه برايم مهم است. كه خيالش راحت باشد كه دارم به تك تك كلماتش گوش مي دهم و در عين حال حرف هايي را كه مي خواهم بزنم سبك سنگين كنم.
دوست دارم كه نگاه كنم به قيافه ي طرف. به تيپ و حركات و نگاه و زست طرف و بعد فكر كنم كه حالا با اين آقا يا خانم چه طور برخورد كنم ، چه بگويم و ...

هميشه اين طور كارها را دوست داشته ام. كارهايي كه متريال زير دستت آدم ها باشند با همه ي تفاوت ها ، جزييات و حساسيت هايشان ، به جاي اين كه سر و كارم با كامپيوتر زبان نفهم باشد و ورقه هاي كر و لال و نمودارهاي بورس و اين خزعبلات سيب زميني بي احساس

اين پنج روز نمايشگاه فرصتي بود كه توانستم چند روزي نقشي را بازي كنم كه هميشه دوست داشته ام. نقش خانم محترمي را كه خيلي مهربان است و آن جا نشسته ،با لبخند و نگاهش مي گويد بفرماييد. هر كاري كه بتوانم انجام خواهم داد تا دنيا جاي قشنگ تري بشود و يا لااقل قول مي دهم آن را زشت تر از آن چيزي كه هست نكنم.

رييس روزي كه قرار شد من هم در غرفه باشم دو ساعت تمام برايم حرف زد كه معني حرف هايش هر چند ظاهرش خيلي هم قشنگ بود اما اين بود كه غرفه ي ما دامي است كه پهن شده و قرار است ما مثل شكارچي در پي شكار باشيم. تمام اين ها را كه مي گفت توي ذهنم فقط به اين فكر مي كردم كه من بايد بازيگر خوبي باشم كه اين ها فكر مي كنند من به شركتشان ، به بازي هاي كثيف و پر از حيله شان و به تمام كلماتشان كه بوي پول مي دهد اهميت مي دهم.
در تمام مدتي كه داشت حرف مي زد داشتم فكر مي كردم كه لبخندي كه گوشه ي چشم هايم را چروك مي كند اطمينان بخش تر است يا لبخندي كه تنها هاله اي از آرامش و اطمينان است روي لب ها؟!

و در تمام نمايشگاه چه قدر دلم مي خواست به جاي آن مانتوهاي صورتي رنگ مانتوهاي زيتوني قديمي ام را پوشيده بودم و توي آن چادر بزرگ ته اردوگاه ، با آن كلاغ هاي پشمالويي كه به دست كرده بودم  براي بچه هاي كثيف و خاكي وتنها شعر مي خواندم.

توي آن غرفه هاي رنگارنگ پر از آدم هاي كت و شلوار پوش اتوكشيده ، چه قدر مسخره بودم وقتي به حرف هاي جوان هاي تازه فارق التحصيل شده با رغبت بيشتري گوش مي دادم تا به حرف هاي مردي از پتروشيمي فلان كه براي فلان خط نمي دانم كجا ، پايپ نمي دانم چند اينچ مي خواست از نمي دانم كجا!!


پ.ن.:
1- تمام اين نوشته ها همگي حسي بودند كه داشتم والّا من نقشم را خوب بازي مي كنم حتي اگر نقش يك شكارچي باشد!
2- يك سوتي بزرگ دادم كه عمرا نمي گذارم كسي خبردار شود. از پتروشيمي ب. آمده بودند ، به زور دعوتشان كردم توي غرفه تا كمي مخشان را تيريد بنمايم. هيچ كس نبود جز من. بقيه همه درگير كار خودشان بودند. يا مخ كسي را مي زدند يا مخ همديگر را!! همان موقع چند نفر آمدند كه يادم نيست درباره ي چي چي حرف مي زدند و من بالكل يادم رفت اين بيچاره را دعوت كرده ام داخل. چند وقت بعد وقتي ديدم دارد از خم راهرو مي پيچد و مي رود يادم افتاد كه اين بي نوا كلي وقت توي غرفه منتظر نشسته است!! فقط خدا كند ازش پذيرايي كرده باشند.
تقصير من نبود. هميشه بايد چند نفري حاضر باشند. من يك نفر بيش تر نيستم. همه ي اين ها را مي دانم . اما مزه ي گس اين بي توجهي ، حس موفقيت در نمايشگاهم را خش انداخته!
3- عكس هاي غرفه را بعدا مي گذارم.


بعدانوشت:
اين هم از عكس غرفه

هیچ نظری موجود نیست: