۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

پله پله از پياز تا ملاقات خدا!


سحري رضي مي خواست با غذاش پياز بخوره
گفتم " نخور تا شب از تشنگي مي ميري !
گفت : باشه ، فقط چون تو گفتيا!!

داشتم فكر مي كردم قضيه ما و خدا هم بايد يه چيزي تو اين مايه ها باشه. اين كه هميشه مي گويند خدا احتياجي به عبادت ما نداره و اين حرف ها. هميشه براي من يكي كه سوال بوده پس چرا اين همه اصرار ؟!!!
بعد امروزبعد قضيه بالا نشستم فكر كردم ديدم قضيه عين همين ديالوگ من و رضيه!
خدا يه چي مي گه ما انجام بديم كه برامون خوبه ، بعد ما باصدتا منت برمي گرديم مي گيم : باشه ، فقط چون تو گفتي ها!!!

گيرم با اين تفاوت كه خدا دليلش رو نمي گه كه ما بفهميم به نفع خودمونه!! ;) و من گفتم!

هیچ نظری موجود نیست: