۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

من از شكنجه مي ترسم!


" كنيز ملكه مصر" را خيلي وقت پيش خواندم ، راهنمايي بودم يا دبيرستان ، درست يادم نيست
اما چند جمله اي داشت كه بدجور يادم مانده معنايش را ، از بس كه راست مي گفت
جايي اواخر داستان كه كلئوپاترا خودش را با زهر آن مار وحشتناكش كشته بود ، درباريان سراغ كنيزك مي آيند كه جاي جواهرات بانويش را لو بدهد.
كنيزك يادم هست حرف خوبي مي زد ، مي گفت : "من كه بالاخره دير يا زور زير شكنجه همه چيز را خواهم گفت ، پس چرا همان اول اعتراف نكنم تا من نمانم و دست و پاي له شده و دندان هاي كشيده و ...."
و همان اول جاي همه جواهرات را گفت ، بي درد ، بي شكنجه!
نمي گويم كار خوبي كرد يا شرافت پس چي و اين حرف ها! فقط مي گويم كنيزك با همه كنيزبودنش ، حرف خوبي مي زد. بد جور زده بود به خال!


پ.ن. :
كنيزك يادم هست كه جاي كمي از جواهرات را نگفت و تا آخر عمر با آقاشون!!! به خير و خوشي زندگي كرد. اين هم دليل اين كه حرف اين زن را بايد گوش داد. به اين مي گويند IQ!

هیچ نظری موجود نیست: