وقتی سندروم جمعه بعدازظهر با سندروم تولد یکی بشه همین می شه دیگه. به خودت میای می بینی همه ی بچه ها و از جمله خودت شدین عضو کلوب "I hate my life".
دیروز جمعه دوازدهم! طبق هر سال تولد من و زوزو بود. بله ایشون هم به زور و با ده دقیقه عجله خودشون رو در ساعت یازده و پنجاه دقیقه توی روز تولد بنده جا کردن و مادوتا توی روز تولد فعلا که شریکیم :)
از اونجا که بچه ها طبق معمول جازدن همون اکیپ همیشگی یعنی من و زوزو و سمان و البته به اضافه ی خواهر گرام صبح ساعت نه و نیم راهی بام تهران شدیم. و از آن جا که تنها مغازه هایی که اون ساعت باز بودن نانوایی! و سوپرمارکت بود . این شد که کیک تولدما شد کیک شکلاتی صبحانه ی مثلا قلب شکل نان سحر! به اضافه ی چندتایی اسمارتیز که برای اضافه کردن رنگ به کیک بهش اضافه شد. توی فکر خریدن خامه و این حرف ها هم بودیم که البته کلا بی خیال شدیم. شمع هم که یادمون رفته بود و ماند چندتایی فشفشه که "سمان" آورد و به علاوه ی اون بادکنک بنفش مزخرف!!
البته با این که غرولندهای زینب از آن سردنیا سر این که نمی خواهد دکترا بخواند و به خاطر ویزا مجبور است و چه قدر بدبخت است و گریه و زاری هایش و بعد هم غرغرهای عروس جمع از مادرشوهر و دوساعت تمام دردودل های ایشان و بعد هم کل حرف ها و دردودل ها ی"سمان" نشان داد که خدارا شکر فعلا بی دردترین این جمع گویا بنده می باشم!! هرچند "سمان" ما را به پاک کردن صورت مسئله متهم می کنند ولی من اعتقاد دارم مسئله ای را که نمی شود حل کرد باید رد کرد و رفت سراغ مسئله های دیگر ,قبل از این که وقت امتحان تمام شود...
دیروز جمعه دوازدهم! طبق هر سال تولد من و زوزو بود. بله ایشون هم به زور و با ده دقیقه عجله خودشون رو در ساعت یازده و پنجاه دقیقه توی روز تولد بنده جا کردن و مادوتا توی روز تولد فعلا که شریکیم :)
از اونجا که بچه ها طبق معمول جازدن همون اکیپ همیشگی یعنی من و زوزو و سمان و البته به اضافه ی خواهر گرام صبح ساعت نه و نیم راهی بام تهران شدیم. و از آن جا که تنها مغازه هایی که اون ساعت باز بودن نانوایی! و سوپرمارکت بود . این شد که کیک تولدما شد کیک شکلاتی صبحانه ی مثلا قلب شکل نان سحر! به اضافه ی چندتایی اسمارتیز که برای اضافه کردن رنگ به کیک بهش اضافه شد. توی فکر خریدن خامه و این حرف ها هم بودیم که البته کلا بی خیال شدیم. شمع هم که یادمون رفته بود و ماند چندتایی فشفشه که "سمان" آورد و به علاوه ی اون بادکنک بنفش مزخرف!!
مراسم بالا ی بام با اون آفتاب تندش که دماغ هممون رو بدجوری سوزونده با این که کلا به غرغر و اینها گذشت ,خیلی خوب بود و کلی خندیدیم. جای دوستان خالی. ولی برگشتن به خانه و علافی بعدش اون قدر تو عصر جمعه سنگین بود که به بحث های البته صددرصد دوستانه ی من و سمان و غرغر و این ها گذشت و خلاصه کل نتیجه گیری بنده از این روز تا اطلاع ثانوی همان "I hate my life" می باشد و لاغیر!!
۳ نظر:
البته بنده معتقدم شما خیلی هم دلت بخواد که به من در یک روزی.
خوب اینم تولدی بود در نوع خودش . تجربه ای شد برای سال بعد.
عزیز من من و تو که همیشه سعی می کنیم بگیم how cares
پس take it easy
من مرده ی البته بنده معتقدمت هستم تا ابد!!!
تولد به این خوبی. از همه ی سال ها باحال تر بود.
بعدشم من که کلا Who Cares هستم , می دونی که. اما این "سمان" ما را متهم به یک چیزهایی می کند که .... :)
- How can you not care?
+ it’s easy, watch
:-|
"از یه وبلاگی دزدیدم"
ارسال یک نظر