خب خب از اونجا که هر چی هم از زیرش در برم آخرش باید بیام و اینجا بنویسم وگرنه این احساس که یه چیزی این جا جا افتاده ولم نمی کنه , در نتیجه بعد از کلی وقت از زیرش در رفتن و هی صفحه ی پیام جدید باز کردن و بدون نوشتن هیچی بستن , می خوام بگم که ما بالاخره "جدایی نادر از سیمین " رو دیدیم.
:) با چنان شروعی , می دونم چه شکلی شدید وقتی دیدید همه یاون جمله های مسخره فقط درباره ی نوشتن از دیدن یک فیلمه :)
به هر حال , ما بالاخره بعد از کلی پایین و بالا کردن و شنیدن این که منم میام , آخ نه نمیام ] ولی چرا میام و در نهایت نیومدن خیلی از بچه ها , بالاخره ما شدیم 5 نفر و از اونجا که یه سری دیگه از بچه ها که اتفاقا من تا حالا ندیده بودمشون! همزمان داشتن می رفتم همین فیلم البته نه سینما آزادی و بلکه سینما پردیس ملت , در نتیجه قرار بر این شد که دوتا گروه یکی بشیم و خب... این شد که ما بالاخره قرار شد بریم ملت و فیلم رو ببینیم. البته با این تفاوت که بلیت مال ساعت سه و نیم بود و من هم که تا دوونیم سر کار بودم .خلاصه به هزار زور , وسط جلسه کله ام رو کردم توی اتاق مدیران محترم و با کلی پانتومیم به رییس گرام فهموندم که بنده یه ساعت زودتر میرم. و فقط تصور کنید که رییس پیش خودش فکر کرده که من چه مشکلی داشتم که این طور یک دفعه ای شرکت رو ترک کردم. هنوز سوار تاکسی نشدم که یکی از شرکت ها زنگ زده و فلان مدرک رو می خواد . خب فقط یک راه می مونه . خواهش کردن از نیلو برای این که جور بنده بکشه تا من به سینمام برسه . و این میشه که نیلو از سرویس جا میمونه و تا جهار توی شرکت می مونه و من با یه دنیا عذاب وجدان و سردرد میرم سینما!!
به هر حال تاکسی محترم که از اولش کمی نوربالا می زنه , وقتی می شنوه که من پشت تلفن دارم به سایه می گم که باید خودش رو تا سه و نیم برسونه پارک ملت , به طور کاملا اتفاقی! مسیر بعدیش می شه پارک وی. اون هم از کجا . از وسط جاده مخصوص!
به هر حال دلایلش به من که هیچ ربطی نداره مهم اینه که من به موقع میرسم به مقصد. خلاصه این طوری میشه که ساعت دو و نیم بنده توی پارکم و یه ساعتی باید غاز محترم را بچرانم تا بقیه برسند. البته دیدن این همه ملت خوشحال که با زشت ترین سفره ی هفت سین این سال ها که اول پارک علم شده , خودش سرگرمی خوبیه. سه و نیم جلوی سینما بالاخره موفق به دیدن بچه هایی می شیم که این مدت فقط از روی نوشته ای بلاگشون و کامنت هاشون می شناختیمشون. خب دیدن آدم هایی که تا چند وقت پیش فقط چند خط نوشته بودن مطمئنا هیجان انگیزه. البته این ترس رو هم داره که تو هم قراره از یکسری نوشته تبدیل به تصویر و صدا و جسم بشی.
از خود فیلم نمی نویسم چون فعلا هنوز نمی دونم چی بگم. فقط بگم که احتمالا من در نظرم نسبت به این فیلم فعلا روی این کره ی خاکی تنهام. تا ببینم بعدا چی می شه.
درباره ی بچه هایی که تازه ملاقات کردم هم عمرا اینجا چیزی بنویسم. این یکی از همون نفرین های تبدیل نوشته به گوشت و خونه!!! دیگه نمی تونی هرچی خواستی بنویسی چون تو دیگه وجود خارجی داری!
البروز خوبی بود هر چند جای خیلی ها خالی بود و اگر می اومدند مطمئنا روز جالبتری می شد. امیدوارم تا آخر سال روزهای بهتری منتظر هممون باشه.
:) با چنان شروعی , می دونم چه شکلی شدید وقتی دیدید همه یاون جمله های مسخره فقط درباره ی نوشتن از دیدن یک فیلمه :)
به هر حال , ما بالاخره بعد از کلی پایین و بالا کردن و شنیدن این که منم میام , آخ نه نمیام ] ولی چرا میام و در نهایت نیومدن خیلی از بچه ها , بالاخره ما شدیم 5 نفر و از اونجا که یه سری دیگه از بچه ها که اتفاقا من تا حالا ندیده بودمشون! همزمان داشتن می رفتم همین فیلم البته نه سینما آزادی و بلکه سینما پردیس ملت , در نتیجه قرار بر این شد که دوتا گروه یکی بشیم و خب... این شد که ما بالاخره قرار شد بریم ملت و فیلم رو ببینیم. البته با این تفاوت که بلیت مال ساعت سه و نیم بود و من هم که تا دوونیم سر کار بودم .خلاصه به هزار زور , وسط جلسه کله ام رو کردم توی اتاق مدیران محترم و با کلی پانتومیم به رییس گرام فهموندم که بنده یه ساعت زودتر میرم. و فقط تصور کنید که رییس پیش خودش فکر کرده که من چه مشکلی داشتم که این طور یک دفعه ای شرکت رو ترک کردم. هنوز سوار تاکسی نشدم که یکی از شرکت ها زنگ زده و فلان مدرک رو می خواد . خب فقط یک راه می مونه . خواهش کردن از نیلو برای این که جور بنده بکشه تا من به سینمام برسه . و این میشه که نیلو از سرویس جا میمونه و تا جهار توی شرکت می مونه و من با یه دنیا عذاب وجدان و سردرد میرم سینما!!
به هر حال تاکسی محترم که از اولش کمی نوربالا می زنه , وقتی می شنوه که من پشت تلفن دارم به سایه می گم که باید خودش رو تا سه و نیم برسونه پارک ملت , به طور کاملا اتفاقی! مسیر بعدیش می شه پارک وی. اون هم از کجا . از وسط جاده مخصوص!
به هر حال دلایلش به من که هیچ ربطی نداره مهم اینه که من به موقع میرسم به مقصد. خلاصه این طوری میشه که ساعت دو و نیم بنده توی پارکم و یه ساعتی باید غاز محترم را بچرانم تا بقیه برسند. البته دیدن این همه ملت خوشحال که با زشت ترین سفره ی هفت سین این سال ها که اول پارک علم شده , خودش سرگرمی خوبیه. سه و نیم جلوی سینما بالاخره موفق به دیدن بچه هایی می شیم که این مدت فقط از روی نوشته ای بلاگشون و کامنت هاشون می شناختیمشون. خب دیدن آدم هایی که تا چند وقت پیش فقط چند خط نوشته بودن مطمئنا هیجان انگیزه. البته این ترس رو هم داره که تو هم قراره از یکسری نوشته تبدیل به تصویر و صدا و جسم بشی.
از خود فیلم نمی نویسم چون فعلا هنوز نمی دونم چی بگم. فقط بگم که احتمالا من در نظرم نسبت به این فیلم فعلا روی این کره ی خاکی تنهام. تا ببینم بعدا چی می شه.
درباره ی بچه هایی که تازه ملاقات کردم هم عمرا اینجا چیزی بنویسم. این یکی از همون نفرین های تبدیل نوشته به گوشت و خونه!!! دیگه نمی تونی هرچی خواستی بنویسی چون تو دیگه وجود خارجی داری!
البروز خوبی بود هر چند جای خیلی ها خالی بود و اگر می اومدند مطمئنا روز جالبتری می شد. امیدوارم تا آخر سال روزهای بهتری منتظر هممون باشه.
۲ نظر:
خوب خوب بله و البته که روز خوبی بود و دیدن فیلم دسته جمعی و ملاقات ادمای جدید هم چسبید . فقط جای یک جلسه نقدو بررسی فیلم اون وسط حتی بین خودمون 2 تا هم خالی موند تا شاید وقتی دیگر
جلسه نقدوبررسی رو که هستم حتما!
ارسال یک نظر