۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

رویای زندگی - زندگی رویایی

مدیر قبلا هشدار داده بود و من هم قبلا گفته بودم نه!
مدیرعامل گفت پنج روز دیگر بیا بالا می شوی به قول خودش " administrator" ما. ما در این جا یعنی مدیرعامل و رییس هیئت مدیره. نگفت میایی یا نه. گفت بیا.
گفتم من باید فکر کنم. گفتم من کلاس دارم.
گفت کلاس بی کلاس. کلاس تو یعنی که برنامه ای غیر از این شرکت در ذهنت داری. اگر می خواهی ده سال دیگر بروی سر کار دیگری , از همین الان نیا. گفت برو فکر کن تا فردا بیا بگو باشه می آیم. کلاسم را هم نمی روم. کلاس مرتبط برو تشویقت هم می کنیم.
خلاصه کلی منت گذاشت بر ما و رفتیم.
دو روز بعد می گویم نمی توانم از کلاسم بگذرم. می گوید پس یک ماهه کارت را جمع کن و خداحافظ.
مدیر اصرار می کند. می گوید ما کسی می خواهیم بماند. می خواهیم نروی .
همه می گویند تو خوبی! می خواهیم بمانی. اما آن طور که ما می خواهیم بمانی!
یاد هامون می افتم و آن جمله ی "تو میخوای من اونی باشم که واقعن تو میخوای من باشم ؟ اگه من اونی باشم که تو میخوای ، پس دیگه من ، من نیست . یعنی من خودم نیستم
نمی خواهم بروم بالا چون نمی خواهم منشی باشم. نمی خواهم بروم بالا چون نمی خواهم تنها و بایکوت با دو مدیر تنها باشم. نمی خواهم بروم چون از بچه ها که تنها نکته ی مثبت و عامل ماندن من در این شرکتند دور می شوم.
نمی خواهم چون نمی توانم کلاسم را ول کنم
خلاصه نمی خواهم بروم چون نمی خواهم.
مدیرعامل می گوید رویاهایت را ول کن. نمی داند که من برای رسیدن به رویاهایم نیست که زندگی می کنم. من رویاهایم را زندگی می کنم.

هیچ نظری موجود نیست: