۱۳۹۰ فروردین ۲۶, جمعه

زمانی برای گریستن....

اگه می فهمیدم این بغض لعنتی چیه که یه هفته است توی گلوم گیر کرده , اونوقت می تونستم یه جوری از شرش خلاص شم. می تونستم تفش کنم و بالاخره بعد از یه هفته نفس بکشم.
نمی دونم چه مرگمه اما این یه هفته , خیلی بد گذشت , خیلی سخت و ناامید کننده. از اون غم های قلمبه ای که عینهو بختک از ناکجا آباد نازل می شن رو سر آدم و یادآوری می کنن که یه جای کار می لنگه . که بندهای ماسک خوشبختیت رو شل می کننو گوشه های چهره ی واقعی ات رو وقتی جلوی آینه می ایستی پرت می کنن توی صورتت اومده سراغم. می دونم که بالاخره مثل همه ی دفعه های قبل , سرش رو می کنم زیر آب و لبخندهای ابلهانه و تمام سرخوشیهام رو برمی گردونم توی روزها و شب ها. فقط این بار یه فرقی داره و اون این که فهمیدم این قضیه داره هر بار سخت تر می شه و سخت تر. نمی دونم تا کی می تونم به این وضعیت ادامه بدم اما یه چیز رو از ش مطمئنم و اون این که نمی ذارم واقعیت دوباره وایسته اونجا روبروم و اون نیشخند مزخرفش رو تف کنه توی صورتم.
فقط این که داره سخت تر می شه و من دارم از پا در می آم. هر چند اونقدر ها هم مهم نیست . اگر این چهارسال تونستم دووم بیارم , بازهم می تونم. فقط به یه کم زمان نیاز دارم. و زمان چیزیه که این روزها زیاد دارم. :)

هیچ نظری موجود نیست: