۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

بدون هيچ دردي


چند روزي است كه درد دارم.

يك درد لعنتي. اين جا توي شكمم . درد توي شكمم شروع مي شود بعد همين طور رشد مي كند و رشد مي كند. بزرگ مي شود انگار. پنجه هايش را حس مي كنم كه بر درونم مي كشد. اگر مي توانستم درونم را ببينم مطمئنم كه خراش هاي ناخن هاي بلند و چركش را مي ديدم. خراش هايي كه ازشان خون مي چكد.خوني سياه و چرك . درد مي پيچد و مي پيچد. مثل گردابي چنين هايل تمام وجودم را به درون خودش مي كشد. مثل سياه چاله ي تاريكي كه با تمام نيرو وجودم را مي مكد.


جريان خونم متوقف مي شود. مي ماند. مي ايستد. همان جا كه هست خشكش مي زند. گلبول ها بلاتكليف در جا مي مانند.


در خود مچاله مي شوم. نفسم حبس مي شود. مي توانم نفس بكشم اما نمي خواهم .نمي خواهم نفس بكشم. هر نفسي كه مي كشم مثل بادي است كه به آتش دردم وزيده باشد. درد را شعله ور مي كند.


درد به ديواره ي مري چنگ مي زند و خودش را بالا مي كشد. دارم از هم مي پاشم. از درون


درد بالا مي آيد ، بالاتر. راه تنفس را مي بندد. دهانم را باز مي كنم. فرياد مي زنم بلندتر و بلندتر. مي خواهم با فرياد درد را تف كنم.درد لعنتي را.درد اما سر جايش مي ماند. فرياد مي زنم . صدايي نمي شنوم. فريادم بي صداست يا گوشهايم نمي شنوند؟


درد همين طور بالا مي رود . به چشم ها مي رسد. چشم ها به بيرون فشار مي آورند. مي خواهند از حدقه بيرون بزنند. اشك هايم روان مي شوند. چشم ها تار مي شوند. اما اشك هم آتش درد را خاموش نمي كند. نفتي است بر شعله ها. همه جا تاريك مي شود. سياهي مطق


درد به مغز سرم مي رسد. صداي تركيدن سلول هاي خاكستري توي گوشم پيچيده. درد به نهايت رسيده. از اين بيشتر امكان ندارد.


به خودم مي پيچم. بر صورتم چنگ مي زنم. موهاي سرم را دسته دسته مي كنم. سرم را تكان مي دهم، تكان مي دهم شايد درد لعنتي آرام بگيرد اما ......


ناگهان همه چيز تمام مي شود.سكوت همه جا را مي گيرد. درد مي رود به همان سرعت كه آمده بود. رشد كرده بود.درونم را غصب كرده بود. به همان سرعت عقب مي كشد. مي ميرد. پنجه عقب مي كشد


چشم ها دوباره روشن مي شوند. خون دوباره به جريان مي افتد. اكسيژن به شش ها هجوم مي آورد


از فشار سكوت ، آرامش ، بي دردي به زمين مي افتم. آرام و سبك. صورتم نرمي خاك را حس مي كند. سرم چند باري خاك را لمس مي كند و بعد آرام مي گيرد


خسته از درد لبخند مي زنم. مي خواهم همين جا بمانم. آرامو خسته اين بي دردي را جشن بگيرم. اما آرام و سبك بلند مي شوم. نفس عميقي مي كشم. نگاهي به خود سنگين و بي حركتم بر خاك مي كنم و


مي روم. با قدم هاي آرام دور مي شوم. مي روم به سوي نور. به سوي روشنايي


دردي آرام در دلم مي پيچد. از همين الان دلم براي خودم تنگ شده. خودي كه آن جا ، دورتر روي خاك آرام گرفته. اما بر نمي گردم. به جلو خيره مي شوم به مركز نور و وارد نور مي شوم.......... آرام و سبك


بدون هيچ دردي

هیچ نظری موجود نیست: