ياد روزهاي اول افتاد . آن روزها كه از ديدن آن همه چوب خط و شمع نيم سوخته و قطرات اشك و ... دلش گرفته بود
به خودش گفت حالا كه دارد براي هميشه مي رود و همه چيز تمام مي شود ، نگذارد كس ديگري آن همه آوار خفقاني را كه خودش به محض ورود حس كرده بود بچشد
قاشق را محكم در مشتش گرفت. دسته اش را با تمام توان روي ديوار بتني كشيد و كشيدو كشيد.....
چند روز بعد ، نفر بعدي كه آمد با چشمان سرخ و بدن كوفته و پاهاي سوزان ، از در كه وارد شد خورشيد بزرگي كه روي ديوار نقش بسته بود چشمانش را زد
او تنها زنداني اي بود كه با لبخند وارد سلول انفرادي اش مي شد . آخر هيچ كس جز او در سلولش خورشيد نداشت ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر