۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه

حتی بدون بستنی

ساعتی ندارم که هیچ کاری نداشته باشم. دلم برای ساعتی های بی کاری, بی فکری , بی خودی! تنگ شده است.از آن ساعت هایی که می توانی بی هیچ نگرانی و فکری , دراز شوی و غرق شوی در رویاهایت. هر کجا که می خواهی بروی. پرواز کنی. بروی ده سال جلوتر و خودت را ببینی در همان جایی که می خواهی , شاد و خوشحال و بی خود!
می توانی ده سال برگردی عقب , خیلی از حرف ها را نزنی , خیلی از کارها را بکنی , خیلی از روابط را نگه داری , شروع کنی یا همان اول در نطفه خفه اش کنی.
دلم از این ساعت ها می خواهد. اما این روزها , همه ی لحظه ها , سنگینیشان را چنان آوار کرده اند روی سرم که نمی توانم یک نفس بکشم فقط برای دل خودم. حتی تفریحاتم هم کلی برنامه ریزی و هماهنگی  شده اند. تفریحات خالص بدون فکر نیستند هیچ کدام.

دیروز هوا خیلی خوب بود. کوه ها حتی از این جا هم پیدا بودند , مثل کارت پستال! پرچم ها همه شان را باد می رقصاند. از پرچم های آویزان مرده ی بی حرکت متنفرم. خیلی ناامید کننده هستند. پرچم باید با باد برقصد. آن وقت است که هر پیچ و تابش روح را قلقلک خواهد داد.
دیروز هوا خوب بود. پگی پیغام داد که شب برویم پیاده روی. از خدایم بود. هم پگی خسته بود و هم من. پیاده روی از آن کارها ی بیخودی است که آدم را حسابی بی خود می کند. مخصوصا در هوایی مثل دیروز , مثل امروز.
شب بعد از مسافرت سه ساعته ی هر روز , نزدیکی های خانه با پگی همراه شدیم تا پیاده , خیابان ها را متر کنیم و نفس بکشیم. ساعت هفت و نیم بود یا هشت , دقیق نمی دانم. سرد بود و کیفم سنگین بود و پاهایم درد می کرد و خسته بودم . اما , کدامیک از این ها می تواند عیش همراهی با پگی در یک هوای صاف و سرد زمستانی را از بین ببرد؟
خیابان را متر کردیم , حرف زدیم , انرژی دادیم و گرفتیم و یاد ایام گذشته را زنده کردیم و آینده را کشیدیم و رفتیم و رفتیم تا نه و نیم بود یا ده , دقیق نمی دانم جدا شدیم و رفتیم تا باز خسته شویم , باز زنده بمانیم هر طور که شده است.
بعد از روزها , چند ساعت ناقابل بی کاری و بی فکری و فقط و فقط خود بودن خیلی می چسبد. حتی اگر به جای بستنی , پفک بخوری!!
باور کن. این را از روی تجربه می گویم.



پ.ن. :
سمان , دلم برای بستنی فالوده ای و پاساژ و رودخانه تنگ شده.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

1 چیزیو میدونی؟
خیلی ها هستند که حسرت همون 1 ساعت پیاده روی تو 1 شب سرد زمستانی رو دارند. کاش منم می تونستم لااقل این جوری 1 کم به خودم آرامش بدم.ولی...

سمان اینا گفت...

آدم فروشا، بدون من؟؟؟؟
ناشناس راست میگه دیگه... منو حسرت به دل گذاشتید...
but don't worry honey
we're gonna make it happen....
یا یه همچین چیزایی

Maanta گفت...

به ناشناس:
با این که ناشناسی , ولی باهات موافق نیستم! یه ذره بگرد , تو هم یه چیز کوچیک گیر میاری بهش دلتو خوش کنی. مطمئنم :)

به سمان :
اصلا بی تو هرگز , با تو عمرا! اراذل جونم :)

امیر گفت...

میترسم الان یه چیزی بگم، متهم شم به ننه من غریبم درآوردن، اصلا ولش کن

Maanta گفت...

به امیر : بگو راحت باش. چه بگی چه نگی ما متهمت می کنیم , پس راحت باش :)