۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

کمرنگ

آن روزها , دست ها و پاهای مجرم ها را به اسب می بستند و بعد اسب ها را هی می کردند و بعد ....

این روزها که می گذرد احساس می کنم وقت کم می آورم. احساس می کنم اسب ها را هی کرده اند و اسب ها بی رحمانه می تازند و مفاصلم کم کمک دارند از هم می پاشند.

این روزها هر کس  از یک طرف می کشد و من کش نمی آیم , تکه تکه می شوم.

دوست دارم برای همه وقت داشته باشم. اما ندارم. چه کنم که شبانه روز بیست و چهار ساعت است و هر چه قدر هم که نخوابم باز هم فایده ای ندارد. باز هم وقت کم است .

دایره ی دوستانم را همیشه محدود نگه داشته ام. آشناها را نه ولی دوستان را سعی کرده ام که کم کنم. دوست دارم برایشان وقت بگذارم. دوست دارم از احوالشان با خبر باشم , ببینمشان . به حرف هایشان گوش کنم. اگر کاری دارند , باری دارند , ...
برای همین است که شماره تلفنم , شده ناموسم و آب از دستم بچکد , شماره ام نمی چکد! نمی خواهم که دوستی داشته باشم که از قلم بیفتد . که نرسم برایش وقت بگذارم.

اما این روزها برای همین دایره ی محدود هم وقت کم آورده ام. همین است که اسب ها می تازند و بین دوستان هر چه می دوم و می دوم , به هیچ کدامشان نمی رسم.
دوست ندارم کمرنگ باشم و دنیای محدودم از این هم محدودتر شود , ولی چه کنم که شده است. چه کنم که در این بکش بکش اسب ها , هر چه قدر فریاد می زنم , التماس می کنم و ناز اسب ها را می کشم , بیش تر رم می کنند و تندتر می تازند.

به زودی مفاصلم از هم خواهد پاشید. این را خوب می دانم...