۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

باغ گردی

خیر سر مبارک رفته ایم کفش بخریم. کجا؟ باغ سپه سالار.خوشحال و خندان و کاملا اراذل گون وارد باغ ! می شویم. من و سمان هستیم . از اول باغ که جلو می رویم ,  مغازه به مغازه ناامیدتر می شویم. از تجربه های قبلی ام می دانم که یا تا مغازه ی دهم کفش موردنظر را یافته ام یا این که دیگر امیدی نیست!واز همان مغازه ی اول فهمیدیم که امروز راکاسب نخواهیم بود در نتیجه کلا یادمان رفت برای چه آمده بودیم و تمام طول خیابان به خندیدن و مسخره کردن کفش های جدّا عجیب الخلقه ی مغازه ها گذشت. بگذریم که سمان با دیدن یکی از کفش ها که بیش تر شبیه لوستر بود تا کفش , چنان زد زیر خنده که فروشنده ی بی نوا که پشت ویترین ایستاده بود حالش اساسی گرفته شد و ما هم البته فرار را به قرار ترجیح دادیم . مطمئنم کفشی که می خواستم دقیقا درهمین مغازه بود ولی حیف که نشد برگردیم و نگاه کنیم!
این قدر به حرف زدن و خوردن ذرت مکزیکی مشغول بودیم که بعضی وقت ها اصلا یادمان می رفت برای کفش خریدن آمده ایم و باید ویترین ها را نگاه کنیم! خلاصه وسط های ردیف برگشت مغازه ها دیگر مطمئن شدیم که امروزمان یک شکست کامل بوده , در نتیجه بی خیال کفش رفتیم و ایستکمان را که از عوامل اصلی اراذل گردی است خریدیم و به راهمان ادامه دادیم. جالب ترین قسمت ماجرا وقتی بود که برای دیدن یک سری مغازه به پشت ساختمان های بر خیابان اصلی رفتیم و وقتی برای خوردن ایستک سرم را بالا کردم چنان منظره ی جالبی دیدم که دلم سوخت چرا تا به حال فقط سرگرم دیدن مغازه ها بودیم. بالای مغازه های باغ سپه سالار , دقیقا شبیه مسافرخانه ها یا تولیدی های چند طبقه ی فیلم های "مسعود کیمیایی" بود . همان ساختمان های کثیف قدیمی با کلی پنجره ی شکسته و غبارگرفته و کلی پارچه و اینها ی آویزان از نرده ها! خلاصه به این نتیجه رسیدیم که توی این ساختمان ها مطمئنا هم پاسپورت می توانیم جعل کنیم و هم از این مطب های غیر قانونی سقط جنین پیدا کنیم!!!!











بعد که دیدیم سپه سالار کاسب نیستیم , راهمان را به سمت بهارستان کج کردیم که آن جا هم جز کلی کفش برای خنده , چیز زیادی گیرمان نیامد و آخر سر خسته و خوش گذشته با دوتا کیف و چند جفت جوراب ! راهی مترو سعدی شدیم تا برگردیم. از مانتوها هم نمی گویم که مدل های جذابشان جدا منحصربفرد بود.!

آخر سر برگشتیم دم همان کلاس عزیز و کفشی را که هر بار در مسیر برگشت از کلاس می دیدم و می گفتم ولش کن می رویم باغ آن جا بهترش را می خریم ,را خریدیم.

غم انگیزترین قسمت ماجرا این بود که پل عابرپیاده ی عزیز بیرون متروی سعدی را جمع کرده بودند. من با این پل کلی خاطره داشتم. مخصوصا آن روز برفی و منظره ی بالای پل.

تمام این مزخرفات را نوشتم تا عکس هایی که از باغ سپه سالار گرفتیم  این جا بگذارم و گرنه کل ماجرا یکی از آن خوش گذرانی های محشر من و سمان بود که دلم برایش یک ذره شده بود.

۳ نظر:

سمان اینا گفت...

ایستکو خوب اومدی
ولی نگفتی که بیشتر حواسمون به دی وی دی خریدن بود تا کفش خریدن
و
من واقعا نمی دونستم می تونم اینقدر بلند بخندم در واقع انفجار خنده بود اووون...انصافا شبیه لوستر نبود اون کفشه؟؟!!!

خداییش خیلی خوش گذشت D:

Maanta گفت...

واقعا خوش گذشت :) می خوام بازم!

Maanta گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.