۱۳۸۹ آذر ۱۵, دوشنبه

این یک داستان کمدی است

پرده اول:
شب- خروجی مترو
از کنار زن می گذرم. پسربچه ی توی بغلش گریه می کند. مادر می گوید این دو تا را هم بفروشم , می رویم. نگاه می کنم , دو بسته دستمال کاغذی ته کیسه ی بزرگی مانده است. از روی دلسوزی نه ,چون دستمال لازم دارم , دو بسته را می خرم. توی ماشین , به بسته های دستمال نگاه می کنم و می گویم شاید تویشان فال هم باشد مثل همان هایی که توی مترو می فروشند. بین بسته ی صورتی و سفید , سفید را انتخاب می کنم. نیت نمی کنم. نیت هایم این روزها , فقط تویی!
فال را بیرون می آورم , نوشته : .................



پرده دوم :
برگشتم و حرف هایت را مرور می کنم. حرف هایی که خیلی وقت پیش گفته ای!
می بینم تو چه قدر پرسیده ای و
من چه قدر نفهمیده ام.

این روزها بر نفهمی خودم غصه می خورم و بر دست و پای بسته ام  :(
و بر تمام حاشیه هایی که همیشه گفته ام و اصل هایی که حنّاق گرفته , قورت داده ام!



پرده آخر:
فعلا دعا می کنم . شاید دیر نباشد , شاید دیر نشود...


۴ نظر:

سمان اینا گفت...

یعنی تراژدی چی می تونه باشه؟!

Maanta گفت...

یه چیزی تو همین مایه ها!

سامانتا گفت...

خوبه،دعاخیلی خوبه.هرچند که این روزها دارم اعتقادمو از دست می دم.
برای من هم دعا کن.

Maanta گفت...

بیخود داری اعتقادتواز دست می دی. بشین دعاتو بکن!