۱۳۹۰ مهر ۲۸, پنجشنبه

ورود حاشیه ممنوع

سه روزه داریم هفت از کارخونه میایم بیرون. نه چون شنبه افتتاحیه است و کلی مهمون رسمی داریم و یه دنیا عقبیم و یه دنیا کار ریخته سرمون و قراره رییس جمهور روبان رو ببره.
به خاطر این هم نیست که دیروز صبح دکتر همه رو جمع کرد و خواهش کرد که هر کاری می تونیم بکنیم تا این چند روز هم بگذره و نتیجه یکسال جون کندنمون رو ببینیم.
به خاطر هیچ کدوم اینا نیست.
به خاطر اینه که دقیقا ساعت دو و نمی دونم چند دقیقه دیروز,یکشنبه 24 مهر90, واحد ما با خاک یکسان شد و اینجانب  به این خودشناسی رسیدم که اصلا طرف آدم شناسی و این کارا نرم.البته حق بدید آدم توی فاصله ی کانونیش که نمی تونی چیزی رو واضح ببینه.
خلاصه ماجرا تا جایی که عفت کلام اجازه میده اینه که یه مثلث عشقولانه داشتیم ما اینجا درست جلو چشممون که دوتا عنصر ذکور و قاعدتا یک عنصر انوث!! کمی تا قسمتی... بللللللله
بعد یکی از این آقایون شوت فهمیده که بله پای اون یکی هم درمیونه , وسط شرکت داد و هوار. بعد دختره با اون یکی زدن به چاک و خلاصه تهدید و این حرفا و بعدش ما هم که نه سر پیازیم نه سرش به عنوان دادستان لابد و دکتر هم به عنوان قاضی , یه چند ساعتی حرف آقا اولیه و دختره که برگشته بود که مثلا از حقش دفاع کنه رو گوش دادیم و مخمون ترکید و به این نتیجه رسیدیم آخرش که دختره احمق و دوتا پسرها پررو و مزخرف تشریف داشتن. این شد که فرداش  دوتا آقا اخراج و دختره هم ماندگار شد.
هرچند دختر ماجرا از امروز دیگر نمی آید و آن هم برای حفظ جانش که مبادا داستان به اسیدپاشی و چاقو ماقو بکشه.
خلاصه چند روز مانده به افتتاحیه , دریغ از یک اپسیلون کار.
دکتر که همش دوره خودش می چرخه می گه چه خاکی به سرم کنم. منم که شدم سنگ صبور و باید هی به دردودلاش گوش بدم.
تازه از اون بدتر , دیگه با این همه حاشیه ,کسی جرات نداره جواب سلام بده. نکنه فردا یه داستانی توش در بیاد.
خلاصه اینم زندگی ماست این روزا البته با سانسور!!

هیچ نظری موجود نیست: