۱۳۹۰ مهر ۱۵, جمعه

شمال نامه

داستان شمال رفتن ما با همکاران هم از آن جا شروع شد که چند ماه پیش زمزمه هایی برای رفتن به جایی خارج از شرکت برای خوش گذرانی مطرح شد و از آن جا که ما هم اهل بیرون رفتن با همکاران نیستیم مگر این که واقعا آن همکاران خاص باشند , این شد که چند باری از زیر پیشنهادات در رفتیم تا این که این بار فقط تعداد محدودی از همکاران گلچین شده راهی سفر بودند و ما هم که به شدت دریای خونمان پایین آمده بود نتوانستیم مقاومت کنیم و به محض اعلام آمادگی برای همراهی مثل یک موجودی پشیمان شدیم مخصوصا که بعد از ورزشگاه هیچ انرژی ای برایمان نمانده بود.
اما به هرحال راهی شمال شدیم و طبق معمول وقتی رسیدیم به شهرهای زشت شمال و آن دیوارنوشته های مزخرف و بدترکیب کنار جاده و خانه های بدشکل و آپارتمان های بی ربط , و البته ساحل کثیف و پر از زباله و آدم های بی فرهنگ لب ساحل ,تازه یادمان آمد که قسم خورده بودیم دیگر شمال نیاییم و بی خیال این مناظر مزخرف شویم اما چه فایده که دیگر برای پشیمانی دیر شده بود. این شد که رفتیم گوشه ای و تا توانشتسم به دریا نژزدیک شدیم تا مبادا به جز خود دریا نگاهمان به ذره ای از ساحل و آدم ها بیفتد. بعد هم که یک راست به جنگل رفتیم و جوجه ای و بساطی و خلاصه ۱۲ونیم شب یعد از کلی در ترافیک ماندن به تهران رسیدیم و شنبه صبح با احساس له شدن توس یک تریلی 18 چرخ ,راهی شرکت شدیم و خلاصه شنبه این هفته , کل اتاق ما دسته جمعی له و لورده و آفتاب سوخته بود.
جای شما خالی ...

هیچ نظری موجود نیست: