داستان شمال رفتن ما با همکاران هم از آن جا شروع شد که چند ماه پیش زمزمه هایی برای رفتن به جایی خارج از شرکت برای خوش گذرانی مطرح شد و از آن جا که ما هم اهل بیرون رفتن با همکاران نیستیم مگر این که واقعا آن همکاران خاص باشند , این شد که چند باری از زیر پیشنهادات در رفتیم تا این که این بار فقط تعداد محدودی از همکاران گلچین شده راهی سفر بودند و ما هم که به شدت دریای خونمان پایین آمده بود نتوانستیم مقاومت کنیم و به محض اعلام آمادگی برای همراهی مثل یک موجودی پشیمان شدیم مخصوصا که بعد از ورزشگاه هیچ انرژی ای برایمان نمانده بود.
اما به هرحال راهی شمال شدیم و طبق معمول وقتی رسیدیم به شهرهای زشت شمال و آن دیوارنوشته های مزخرف و بدترکیب کنار جاده و خانه های بدشکل و آپارتمان های بی ربط , و البته ساحل کثیف و پر از زباله و آدم های بی فرهنگ لب ساحل ,تازه یادمان آمد که قسم خورده بودیم دیگر شمال نیاییم و بی خیال این مناظر مزخرف شویم اما چه فایده که دیگر برای پشیمانی دیر شده بود. این شد که رفتیم گوشه ای و تا توانشتسم به دریا نژزدیک شدیم تا مبادا به جز خود دریا نگاهمان به ذره ای از ساحل و آدم ها بیفتد. بعد هم که یک راست به جنگل رفتیم و جوجه ای و بساطی و خلاصه ۱۲ونیم شب یعد از کلی در ترافیک ماندن به تهران رسیدیم و شنبه صبح با احساس له شدن توس یک تریلی 18 چرخ ,راهی شرکت شدیم و خلاصه شنبه این هفته , کل اتاق ما دسته جمعی له و لورده و آفتاب سوخته بود.
جای شما خالی ...
اما به هرحال راهی شمال شدیم و طبق معمول وقتی رسیدیم به شهرهای زشت شمال و آن دیوارنوشته های مزخرف و بدترکیب کنار جاده و خانه های بدشکل و آپارتمان های بی ربط , و البته ساحل کثیف و پر از زباله و آدم های بی فرهنگ لب ساحل ,تازه یادمان آمد که قسم خورده بودیم دیگر شمال نیاییم و بی خیال این مناظر مزخرف شویم اما چه فایده که دیگر برای پشیمانی دیر شده بود. این شد که رفتیم گوشه ای و تا توانشتسم به دریا نژزدیک شدیم تا مبادا به جز خود دریا نگاهمان به ذره ای از ساحل و آدم ها بیفتد. بعد هم که یک راست به جنگل رفتیم و جوجه ای و بساطی و خلاصه ۱۲ونیم شب یعد از کلی در ترافیک ماندن به تهران رسیدیم و شنبه صبح با احساس له شدن توس یک تریلی 18 چرخ ,راهی شرکت شدیم و خلاصه شنبه این هفته , کل اتاق ما دسته جمعی له و لورده و آفتاب سوخته بود.
جای شما خالی ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر