۱۳۹۰ مهر ۱۷, یکشنبه

همه هستند و فلفل دلمه ای

امروز نوبت صبحانه بچه ها با من بود. صبح از اتوبوس اول جا ماندیم. اتوبوس بعدی شلوغ بود. تاکسی نبود. زنگ زدیم آقای همکار. هنوز نرفته بود. سوار شدیک . با آقای همکار رفتیم. تقریبا به موقع رسیدیم. صبحانه آن طور که می خواستند نبود. بچه ها املت اردک آبی! و میرزاقاسمی و ... می خواهند. راهمان دور است , نمی توانیم ! به مان گجه و خیار و فلفل دلمه و لیموترش و پنیر و مربای انجیر و آلبالو و خامه باید راضی شوند!
دکتر امروز مستقیم من را خطاب قرار داد. این در شرکت ما یعنی خیلی! بس که دکتر حتی سلام هم نمی کند. گرچه با من همیشه مهربان بوده و حتی چند باری خندیده با ما!!!
روز مصاحبه نمی شناختمش .فکر می کردم یکی از چند مدیر این جا باشد. الان فهمیده ام که از نخبه هاست و الحق که دور سرش آی کی یو می چرخد.
تلویزیون "باران عشق" ژخش می کند. دلم هوای قدیم ترها را می کند.همه ی آن عاشقی های ساده ی نوجوانی را...
امروز س. آهنگ " بذار خیال کنم هنوز..." خواجه امیری را گذاشته بود. یاد تو افتادم. حالم بد شد. سرم را بین دست ها گرفتم و خم شدم روی صندلی . س. تا عصر از تو می پرسید. از خاطره ای که پشت این آهنگ است.
امروز هم مثل هر روز حرف تو بود. به "سم" گفتم فعلا که سرمان را گرم کرده ایم. فقط حیف که همه هستند جز تو که باید باشی.
به هر حال , بگذریم.
همه ی این ها را نوشتم که بهانه ای باشد که چند باری از تو بنویسم.
می دانم تو یاد من نیستی و زندگی ات را می کنی. اما دلم که می تواند به همین نوشتن های کوچک خوش باشد.
راستی

هیچ . فقط خداحافظ...



برباد رفته هیچ وقت فیلم موردعلاقه ام نبود. برایم فقط فیلمی بود مثل همه ی فیلم های دیگر. اما هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم که یک روز این قدر شبیه زندگی ام شود این داستان مسخره ی لعنتی...

هیچ نظری موجود نیست: