۱۳۹۰ مهر ۱۸, دوشنبه

سیب سرخ یوسف

مامان توی مهمونی از نمی دونم نوه دایی خاله ی عمه ی مادر مرحومش! شنیده که اگز به سیب سوره ی یوسف بخونه و به خورد ما بده , یه بخت خوب نصیبمون می شیه!!
مادرا هم که قربونشون برم به هر چیزی حتی اگر بدونن که احمقانه است عمل می کنن تا بچه هاشون خوشبخت بشن ,اول صبحی یه سیب سرخ خوشگل داده به منو می گه بخوریشا,ندیش به کس دیگه های.بهش سوره یوسف خوندم.
انقدر این توجه مامان بهم می چسبه که سیبه خودش برام می شه یوسف. از در خونه می زنم بیرونو اولین گازو به بختم می زنم!! سیب که تموم می شه نیشم تا بناگوش بازه. دووبرو می پام ببینم یوسفی چیزی رد نمی شه!!
دیر می رسم .با نیلو 45 دقیقه ای منتظر تاکسی می شیم. ساعت ۷ می شه و ما هنوز نزدیک خونه ایم. سرویس هفت و نیم از آزادی حرکت می کنه! در کمال ناامیدی کاری رو می کنیم که هشت ماهه داریم از زیرش طفره می ریم! زنگ می زنم به مستر م. و می گم شرمنده می شه ما رو هم ببرید!! سوار که می شیم تو دلم می گم اگه مامان می دید جای یوسف ,مستر م. نصیبمون شده ,دفعه بعد بقره می خوه برای سیبه!



بعدانوشت:
از اون بدتر که فرداش هم نیلو خواب می مونه و ما باز مهمان مستر م. می شیم! از اون بدتر که مادرگرام ایشون هم تا جایی از راه همراهمان می شوند و کلی نگاه چپ چپ نصیبمان می شود! اگر این سیبه بخواد همین طوری عمل کنه, فردا یحتمل جا می مونیم و توی ماشین مستر م. شیرینی خورون برگزار می کنیم. امان از دست این مامان ها!!!

هیچ نظری موجود نیست: