۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

خون زور

 بالاخره رفتیم خون بدهیم. این یک ماه آن قدر اس ام اس گرفته بودم از سازمان انتقال خون که بشتابید , بشتابید خون کم داریم که بر خودم هم مشتبه شده بود نکند خونم تحفه ی خاصی است!
از خون دادن خاطره های باحالی دارم. اولین بارش دانشجو بودم . یکی از این اتوبوس های سازمان آمده بود دانشگاه و خون می گرفت. وقتی خانم خونگیر! گفت که می توانی خون بدهی و معمولا نود درصد خانم ها کم خونی دارند و نمی توانند خون بدهند , جو ما را گرفت و دچار حس خود هرکول بینی شدیم!خون را که گرفت و آن کیک و ساندیس مدل کنکور را که بهم داد , آبمیوه را خوردم اما برایم افت کلاس داشت که دراز بکشم و بیسکوییت بخورم. ناسلامتی هرکولی بودم برای خودم. از اتوبوس زدم بیرون و درکمال خوشحالی دویدم سمت اتوبوس های جلوی دانشگاه تا به کلاسم برسم.  اولش همه چیز عادی بود . اما کم کم حالت تهوع و سرگیجه شروع شد. از رو رفتم و بیسکوییت را خوردم. اما افاقه نکرد. قلب بیچاره کم آورده بود. بلند شدم و چند قدمی راه رفتم. دستم را به سمت میله ی ایستگاه بردم تا میله را بگیراما گویا دستم را روی شانه ی دختری که آن جا ایستاده بود گذاشته بودم  و بعد...
نقش زمین شدم. انگار ناگهان تمام بدنم خالی شد , هری ریخت کف پایم. جریان تمام خونم به سمت پاهایم را حس می کردم. کلی آدم دورم جمع شده بود. یکی می پرسید صرع داری؟هر چه می گفتم نه , نمی شنید . با سر گفتم نه ...
یکی پاهایم را بالا گرفته بود تا خون ها برگردد سرجایش. انگار نه انگار که خودش خاهر و مادر دارد!!
همان جا فهمیدم که ملت ایران چه قدر خوراکی توی کیفشان دارند. کلی بیسکوییت و موز و کاکائو و ... نصیبم شد :) گدای خوبی می شوم. یکی هم نمی دانم از کجا وسط آن برهوت!! آب قند گیر آورد. خلاصه کلی تحویلمان گرفتند تا بالاخره دوباه به آغوش ملت همیشه در صحنه برگشتم! البته بعد این وضعیت همه چیز عادی شدو حتی به کلاسم هم رسیدم. اما حس خیلی خوبی بود حس از حال رفتن.
دفعه ی دوم را خیلی خوب یادم هست. شنبه ی بعد انتخابات بود. با پگی قرار بود بروم میدان آزادی ببینیم چه خبر است. پگی دیر کرده بود گفتم بروم خون بدهم. از علافی که بهتر است. خون راکه دادم کمی بیش تر دراز کشیدم. بیسکوییت و آبمیوه ام را هم خوردم . اما دیر شده بود و باید زودتر می رفتیم. این شد که رفتیم سوار مترو شدیم. جا نبود ایستاده بودم که دوباره همان حس آشنا آمد سراغم. به گمانم رنگم گچ شده بود که دل یکی را سوزاند و جایش را داد تا بنشینم. البته این بار از حال نرفتم وهمه چیز به خیر و خوشی گذشت .

اما این دفعه با ثنا و مستر محترمشان رفتیم . مردک خونگیر خیلی خشن بود. با آن صدای ترسناکش. انگشتم را که سوراخ کرده و به زور خون می گیرد به کنار برداشته شیشه ی نمونه را فرو می کند توی انگشتم. هوی مردک خون پدرجان گرامت را طلبکاری مگر؟
خلاصه پدر انگشتمان را در آورد و آخرش گفت تو که کم خونی چرا می آیی خون بدهی؟!
گفتم والّا تا الان که کم خون نبودیم. یادم نبود بگویم یک ماه است کچلم کرده اید که بیا خون بده. یالا خون وده. خون زور وده!!
خلاصه خون که ندادیم هیچی , کتک هم خوردیم ( صنعت مبالغه)
از قدیم گفته اند هر چه را ارزان بدهی بی ارزش می شود. اگر برای خونم پول می گرفتم دیگر جرات نمی کردید آن طور رفتار کنید. بی شخصیت ها!

۲ نظر:

fafa گفت...

ینی فوت شدم انقد خندیدم :))

fafa گفت...

ینی فوت شدم انقد خندیدم :))