۱۳۸۹ مرداد ۱۱, دوشنبه

اراجیفات


خوابم می آید. دیشب مهمان بودم. بالش بزرگ بود. خوابم نبرد.
رییس سه روز است پیدایش نیست. کارها مانده ,جواب استعلام ها نمی آید , بچه های دبی مرده اند انگار. زنگ می زنند مشتری ها ,جواب نمی دهم. جوابی ندارم که بدهم.
کارهایم راباید کم کم جمع کنم تا ماه رمضان و وعده ی رفتنم ده روز کم تر مانده.
مستر ح. هنوز می گوید بمان , اوضاع را بهتر می کنیم . نمی مانم . نمی خواهم که بمانم.
بس که بستنی خورده ام وفالوده . بس که خورده ام , از هیچ دری رد نمی شوم. سنگین تر می شوم و افسرده تر.
تا خانه تکانی روح , جسم و روابط ده روز مانده. تابلوی روزشمار نصب می کنم روی مونیتور!

یک جای کار خراب است. می دانم. اما امروز هیچ کدام این ها مهم نیست.
هوا ابری ست. همین ما را بس...!

پیاده می روم نیم راه تا خانه را. این هوا وسط مرداد را باید غنیمت شمرد. کم پیش می آید.
همین