سوار اتوبوس بودم. صندلی آخر. اتوبوس خالی بود یا نه خیلی یادم نیست. تا جایی از مسیر فقط من بودم و راننده ولی از یک جاهایی آزاده هم بود. چرا و چکار می کرد را هم یادم نیست فقط حس حضورش را جایی گوشه تصویر یادم هست. محله کاملا ناآشنا بود. آن قدر که تمام حواسم را داده بودم به بیرون پنجره تا مبادا ایستگاهی که باید پیاده شوم را رد کنم. یادم نمی اید از کجا می آمدم ولی حسم می فت دارم می روم خانه. ولی چرا انقدر همه چیز و همه جا ناآشنا بود و حس ترس از گم شدن یقه ام را ول نمی کرد را نمی دانم چرا. از کل محله دیوارهایی با سنگ آبی اش را یادم است. یک طرف دیوار بلندی بود با سنگ های آبی مثل سنگهای دیوار دانشگاه شهید بهشتی کنار ورودی استخر و یک طرفش هم محوطه باز بود و درختان بلند سرو شاید سپیدار شاید هم صنوبر. نمی دانم از همان ها که توی اوشون فشم کنار رودخانه زیاد است و آدم را یاد دنیای سهراب سپهری می اندازد. از همان ها
یادم نیست چرا ولی یادم هست که یکهو به خودم آمدم و دیدم دارم به راننده التماس می کنم که تو رو خدا وایستا. ایستگاه را رد کردم. که من اینجا را بلد نیستم و گم می شوم. جان مادرت وایستا. راننده اما نایستاد که نایستاد. رفت و رفت و ایستگاه بعد من را پیاده کرد.
مدام زیرلب تکرار می کردم دلم را شکستی و ...
و آن قدر غم بزرگی روی دلم بود آن قدر غمگین بودم از آن غم های سنگین هولناک له کننده که از شدت غم از خواب بیدار شدم و با بغض مدام در ذهن نیمه بیدارم که بغض کرده بود و دلم که مچاله شده بود تکرار می کردم دلم را شکستی، دلم را شکستی ، دلم را شکستی...
...
پیاده شده بودم و با سر پایین توی خیابان ناآشنا از اتوبوس دور می شدم و زیر لب به راننده می گفتم دلم را شکستی...
طول کشید تا اشکها را پاک کنم، به خودم بیایم و غمگین و فشرده برای نماز صبح از جایم بلند شوم.
حس غم عجیبی بود. آن قدر عظیم و عمیق بود که از خواب بیدارم کرد. غمی ملموس و پررنگ از دلی که شکسته بود و آدمی که وسط ناکجاآباد گم شده بود و سرگردان از اتوبوس دور می شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر