زمانی که بهترین دوستم ازدواج کرد برایش نوشتم که از پلی رد شده ای که من دنبالت نیامدم. من این سمت پل ماندن را انتخاب کردم و تو عبور از روی پل را. ازش خواستم که خیلی از پل دور نشود تا بتوانیم با کمی بالا بردن صدایمان باز هم با هم حرف بزنیم و از روزهایمان تعریف کنیم و از غم ها و شادی هایی که می آیند و می روند. خواسته ام خودخواهانه بود، خودم می دانستم ولی در عشق کیست که خودخواه نباشد.
اما این بار دوست جان از یک پل دیگر عبور کرده و باز هم دورتر شده. دیگر میان ما نه یک پل که دو پل فاصله است. دنیایمان قبلا تنها چند قدم پل از هم دور بود این بار اما فاصله خیلی زیاد شده. از اینجا که من ایستاده ام تنها سایه ای از دوستم پیداست و گاه به گاه صدای زمزمه ای که می شنوم که بدون شک از ابتدا فریادی بوده که در عبور از پل ها کمرنگ وکمرنگ شده و زمزمه ای محو به من رسیده.
این جا در دنیای زمانی مشترکمان ایستاده ام. لبخند بر لب به سایه اش نگاه میکنم و حسی توام از شادی و غم را تجربه می کنم. برایش خوشحالم چون می دانم دنیایش شاد است حتی بدون من. و همین حتی بدون منش حس عجیبی از دلتنگی به دلم آورده که غم نیست ولی شادی هم نیست.
برایم عجیب است که دنیای من هم بدون او از هم نپاشیده. آرام است و مثل همیشه آفتابی.
کنار پل از دور برایش دستی تکان می دهم و به راهم در امتداد رود همین سمت پل ادامه می دهم آرام آرام.
می دانم که می داند تا وقتی شاد است من هم شادم و هر وقت هم به بودنم نیازی بود یک اشارت از او کافیست تا باشم.
فکرمیکنم دوست داشتن را خوب بلد باشم هر چند هیچوقت عشق انتخابم نبوده است چرا که هنوز که هنوز است خودم را زیادتر دوست دارم تا دیگری را.
پ.ن.: عبور از پل های زندگی یک انتخاب است. می توانی رد شوی یا نشوی. دنیاهای زیادی هست این طرف یا آن طرف هر پل. مهم این است که شاد باشی و راضی. در آخر این رفتنِ مدام آن چیزی که برایت می ماند راضیه مرضیه بودن است. همین.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر