ساعت دقیقا 3و33 دقیقه شب شنبه است. بعد از 14روز پناه گرفتن در خانه فردا می خواهم بروم بیمارستان. کار خاصی ندارم اما دیگر وقتش است از ته گودال سینوس بیرون بیایم و به دنیای زنده ها برگردم.
اضطراب دوباره دارد خفه ام می کند. مود پایین این دو هفته بس نبود، اضطراب لعنتی هم برگشته. ساق پاهایم دوباره گز گز می کنند و نمی گذارند بخوابم. پاهایم را روی زمین فشار می دهم شاید بی خیال شوند ولی فایده ای ندارند. مغزم مدام از روی موضوعی سوییچ می کند روی موضوعی دیگر. یکبار تا ته زندگی ام را می روم و برمی گردم و مسیر دیگری را می روم و از وسطهایش وحشت برم مید ارد و مسیر را عوض می کنم و ...
آهنگ گذاشتم شاید مغزم ساکت شود و آرام بگیرم بلکم کمی خوابیدم اما فایده ندارد. صدای افکارم بلندتر از آهنگ است. صدای آهنگ را زیاد می کنم، خواننده بلندتر فریاد می زند. هر چند یک کلمه از حرف هایش را نمی فهمم، حواسم جای دیگری است.
مدام به خودم می گویم خب فردا نمی روم بیمارستان. مهم نیست. ولی خودم هم باورم نمی شود. یعنی می خواهم که حتما بروم حتی شده ظهر به بعد. باید این ریتم درجازدن را بشکنم. اگر این دلهره و دلشوره بگذارد.
به جای فکر کردن، فکر می کنم بروم کنار پنجره و سیگاری بکشم. اما نمی شود. فایده که ندارد فقط بوی دود غیرقابل توجیهی باقی می گذارد.
اینستاگردی هم دردی دوا نکرد.
گفتم بیایم این جا بنویسم ببینم فایده ای دارد یا نه.
تا اذان خیلی مانده اگر هنوز بیدار بودم به خدا پناه میبرم شاید لااقل آرامشی آن جا برایم بود.
توی مغزم مدام دارم با استرس و تند تند با دست های گره کرده در پشت و سر پایین توی اتاق می روم و برمیگردم و این روال پاندولی بیشتر مضطربم می کند و به همم می ریزد.
به گمانم دیگر وقتش شده کمک بگیرم. باید دست کمک را دراز کنم وگرنه این ره که می روم به ترکستان است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر