اعتراف می کنم هنوز گاهی
به تو فکر می کنم. به آمدنت و رفتنت. گاهی میان روز، نیمه های شب یا در گرگ و میش سحر
میان همه ی روزمرگی ها و دویدن های به نظر بی تمام زندگی ام هنوز گاهی به تو فکر میکنم.
هر بار اما این فکر کردن بهتو کوتاه تر و کوتاه تر می شود و بی هیجان تر و بی هیجان
تر.
دیگر به تو فکر نمی کنم.
اعتراف می کنم گاهگاهی اما به یادت می آورم. با دیدن نشانه ای، بویی آشنا یا یکی از
چندین جایی که با هم خاطره ساختیم به یادت می آورم. هر بار اما این یادآوری ات کمرنگ
تر می شود و محوتر و دیربه دیرتر.
دیگر تو را به یاد نمی آورم
مگر از عمد و برای تعریف خاطره ای از گذشته های دور و از کسی که آن زمان بود و شاید
نبود و تنها زاییده ی ذهن من بود که گاهی از میان تمام خاطره هایی که از زندگی ام دارم
و خاطره هایی که از رویاهایم دارم بیرون میکشمش، گرد و خاکش را میتکانم، رنگ و لعاب
جدیدی بهش می دهم، شاخ و برگش را زیاد میکنم و برای کسی که خیلی یادم نمی آید کیست
تعریفش می کنم.
و امروز دیگر منی نیست که
تویی را به یاد بیاورد از عمد یا ناخودآگاه. دیگر تویی هم لابد نیستی که من را جایی
آن دوردورهای ذهنت داشته باشی. هر دو خاک شده ایم و شاید روزی بعد از صور میان آن ازدحام
هولناک که مادر فرزندش را نمی شناسد همدیگر را دیدیم ولی خب نه تو من را به یاد خواهی
آورد و نه من تو را. میان آن همه خاک و هروله و ابهت و ترس گم خواهیم شد تا ابدیتی
که دیگر اصلا دور نیست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر