مدتی است دلم می خواهد سوت پایان را بزنند. حوصله ام ناجور از این دنیای کسل کننده سر رفته. برای سوال خب که چی هایم روزهاست که جوابی ندارم. از خودم میپرسم چرا زندگی می کنی و تنها جوابی که پیدا میکنم این ست که چون زنده ام زندگی میکنم.
کار خاصی نیست که بخواهم بکنم. هدفی نیست که بخواهم بهش برسم. جایی نیست که بخواهم بروم.
با آدم ها حرف میزنم، به دیدنش میروم، مدام به خودم یادآوری میکنم که حال فلانی را بپرس، از بیساری سراغی بگیر فقط برای این که این ها قواعد جامعه انسانی است و برای زنده ماندن در میان آدم ها باید حداقلی از بده بستان را با آن ها داشته باشی.
دلیلی برای بودنم نیست و برای نبودم دهها دلیل. همان روزی که بار مسئولیت نجات جهان را زمین گذاشتم و پذیرفتم که بودن یا نبودنم در مسیر بشریت هیچ تاثیری نخواهد داشت، آن آرامش لعنتی کار دستم داد. آن آرامش باتلاقی شد که آرام آرام پایین کشیدم و این روزها لجن زندگی تا پایین چشمها رسیده و آخرین تصاویر را تماشا میکنم.
این روزها اگر از من بپرسی چه خبر جوابت را خواهم داد که منتظرم. و اگر بپرسی منتظر چه، جوابی نخواهی گرفت. جوابت خواهد بود منتظر هیچ، منتظر نبودن. ولی این جواب را برای خودم نگاه خواهم داشت و تو را از ساعتها سخنرانی در مدح زندگی و خودم را از ساعتها شنیدنش نجات خواهم داد.
پس ای دوست آن روز که دیگر نبودم مرا به یاد نیاور. بگذارم تماما هیچ شوم. نه خانی آمده و نه خانی رفته. بگذار خاکستر شوم و بر باد بروم.
آن کس که بودنش به درد نخورد، محکوم است که نبودنش هم از یادها برود.
هیچ بود، هیچ نبود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر