۱۳۹۰ خرداد ۲۵, چهارشنبه

این روزها

ان روزها افتاده ام روی دور کتاب خواندن و فیلم دیدن. سعی می کنم میان این همه شلوغی , کمی از خودم را حفظ کنم. همان خودی که با کتاب و فیلم نفس می کشید.

"از به" رضا امیرخانی را خواندم. به من که خیلی چسبید . به خصوص نامه ی آخرش.
الان دار" خداحافظ گری کوپر " را می خوانم. خیلی سال است کتصیم می گرم نمایشگاه بخرمش و خیلی سال است که نمی شود. امسال که عزمم را جزم کرده بودم هر طور شده بخرمش , "سم" از شدت خستگی دلش را به دریا زد و گفت اگر این کتاب را بی خیال شوی و زودتر برگردیم , مال خودم را می دهم بهت. این شد که الان من " خداحافظ گری کوپر"ی دارم که روی صفحه اولش سمت چپ  بالا نوشته "20/2/85 - چهارشنبه , 12 ساعت نمایشگاه کتاب - سم سم " و این نوشته از خود کتاب برایم عزیزتر است .

فیلم هم که " The black Irish"را بالاخره دیدم. خیلی چسبید.از آن فیلم هایی بود که مدت توی استونه ام خاک می خورد و حس دیدنش نبود. این جور فیلها معمولا بعدا خیلی خوب از آب در می آیند.

این دو روزتعطیلی را هم چون نشد برویم دریا در نتیجه می خواهم فقط زیر باد کولر دراز بکشم وکتاب بخوانم و فیلم ببینم .همین

۵ نظر:

سامانتا گفت...

منم این جملات شما خیلی بهم چسبید!بیا هر چی کتاب می خوای بردار ببر .همش مال تو

Maanta گفت...

وقتی سامانتا را جو گرفت!

Maanta گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
ناپدید گفت...

سلام
ما شمارو از گودر تعقیب می کنیم ها! نگی نگفتی!
اون نامه ی آخر ازبه رو هم هستم.
اگه یادت باشه یه بار روی وبلاگم هم گذاشته بودم

Maanta گفت...

نامه ی آخرش واقعا عالی بود :)