۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

کاغذ سفید

یه هفته است نشستم یه کاغذ گذاشتم جلوم , تا تکلیفمو با خودم یه سره کنم. به خودم قول دادم تا لیست تموم چیزایی که برام مهمه و الویت داره ننوشتم بی خیال این یه تیکه کاغذ نشم ( البته صنعت مبالغه استا وگرنه یه هفته رو بست که ننشستم جلو کاغذه. کارای دیگه ای هم کردم خب!)
خلاصه ! هیچ که هیچ. یعنی هر چی به خودم می گم یعنی ببین چیزی که برات مهم باشه , حاضر شی براش بجنگی , حرص بخوری , گلوتو پاره کنی , فحش بدی,غیرتی بشیو... اما هیچی. سیب زمینیِ سیب زمینی!
به هر حال اینم حال و روز ماست این روزا...

یه جای کتاب "خاطرات یک گیشا" یه چیزی نوشته بود تو این مایه ها که "آدم فکر می کنه همه چیزش براش مهمه تا موقعی که خونه اش آتیش میگیره. اونوقته که دو سه تا چیزو بر می داره و می دوه بیرون. بعد می فهمه که نه بعضی چیزا مهم تره!" ( خداییش من از کتابه قشنگ تر گفتم. مال اون خیلی بی مزه تر بود!)

هیچ نظری موجود نیست: