همین جوری الکی من هم دلم می خواهد از مهاجرت این جا بنویسم. بالاخره نمی شود که همه ی بلاگ ها از مهاجرت بنویسند و من ننویسم.!
مهاجرت برای من نمی گویم هیچ وقت ولی به طور کلی مسئله نبوده که حلش کنم. از همان اول هم که دلم می خواسته بروم همیشه برای یک دوره ی نهایت پنج ساله بوده. نه برای این که بگویم من آدم خانواده هستم و دلم تنگ می شود و از این حرف ها. نه اتفاقا من متاسفانه یا خوشبختانه آن قسمت از مغزم ( قبلترها می گفتند این چیزها کار دل است. به گمانم دل هم قسمتی از مغز باشد!) که قرار است کار دلتنگی (مغزتنگی؟!) را انجام بدهد از بدو تولد ترکیده بود. در نتیجه قضیه ی دلتنگی کمی تا قسمتی حل است. ( این را البته کسی می گوید که نهایت دور بودنش از خانواده دو هفته بوده است پس خیلی جدی نگیرید. )
اصلا این همه حرف زدم که بگویم ماحصل کل فکرها و تصمیم هایی که این چند وقت گرفتم به این جا رسید که به نظرم هر کسی توی مملکت خودش راحت تر است. البته این را منی می گویم که فعلا مملکتم اوضاعش آن قدرها مخالف عقاید من نیست. والّا احتمالا من هم تا به حال بساط جمع کرده بودم و رفته بودم!! همه ی این حرف ها که زدم فقط برای خودم و تحت شرایطی که الان دارم صادق است , بعدش را نمی دانم. یکهو دیدید یک ماه دیگر بساط طوری شد که من هم تصمیم گرفتم بروم , آن هم آن قدر دور که حالاحالاها برنگردم.
با همه ی این تفاصیل اما فکر این که بمیرم و فقط همین چهار متر مرب ردیده باشم و نبینم که دنیای آدم های جاهای دیگر چطوری است و چه فکری می کنند و چه می بینند و این که دنیاهایی آن بیرون هست که من ممکن است هیچ وقت نبینمشان دیوانه ام می کند. الان فقط و فقط می خواهم برای چند سال از این فضای آشنای همیشگی خارج شوم و دنیا را ببینم و بعد خسته و با کوله باری ! از تجربه و خاطره و دیدگاه جدید برگردم مملکت خودم و عین آدم از این خاک برخاستیم و به همین خاک برگردیم!!
خلاصه این که , همین!
پ.ن.:
یکی از شخصیت های مورد علاقه ی کودکی من , البته مطمئنا بعد از "عمو جغد شاخدار" که عشقم بود , " جهانگرد" بود . چه قدر عاشق آن چشم های مرموزش بودم که همه جا را دیده بود و آن سکوت عمیقش. :)
بعدانوشت:
بعدش هم ما می خواهیم از دست خودمان فرار کنیم. کجا برویم آخه؟
سختی و نبودن آزادی و این حرف ها هم برای من باز خیلی مسئله نیست چون هر جای دنیا بروم محدودیت هایم را هم با خودم می برم.
عقب افتادگی های اجتماعی و شعور پایین جمعی و بی قانونی و این ها اما برایم خیلی مسئله است. کدام یکی از ما می تواند بگوید که از این هم نفهمی که هر روز بیش تر در آن فرو می رویم و نفسمان را تنگ می کند ناراحت نیست. چه کسی است که بگوید از بیشعوری راننده ای که وسط اتوبان دنده عقب می رود , از مردمی که لزوم مسئله ی ساده راه رفتن از سمت راست پیاده رو را هم نمی فهمند, اززباله هایی که تما شهر را برداشته , از پلاستیک جمع کن هایی که همان چند کیسه زباله ای را هم که نماینده ی شعور دور ریزنده هایشان هستند را پاره پاره می کنند و باز ما می مانیم و زباله های بو گرفته , از دختران جوانی که خودشان را مثل هرزه های هارلم درست می کنند و از مردهایی که قبل تر لااقل شعور زیرچشمی نگاه کردن را داشتند و این سال ها با چشم های دریده و بی حیا چشم می دوزند , از موبایل های بدون گارانتی, از رییس های میز ندیده , از مرئوس های خسته ی بدبوی کلافه , از بچه های دست فروش , از دست اندازهای کوچه و خیابان وهمه ی این چیزهای کوچک و بزرگ خسته نشده است؟
کدام یکی از ما هر روز و شب از برنامه های صدا و سیما , از فیلم های سینما , از تئاترهای نیمه فعال , از موسیقی های خوب که می میرند و موسیقی های چرندی که بازار را قبضه کرده اند , از مدرک های دانشگاهی ای که سر تاقچه خاک می خورند و به آن همه سرمایه و وقت و جوانی که هدر داده اند دهن کجی می کنند , از جوان های بیکار و افسرده , از شهرستان هایی که با فاصله ی مرگباری از تهران لعنتی عقبند و جوان هایی که فقط خیابان یکطرفه ی مهاجرت به تهران را بلدند , از این همه موادمخدری که در این مملکت ریخته , از مسئولی که تا به در عمرش از اشتباهات و کوتاهی هایش معذرت نخواسته , از ماشین هایی که کل هیکلشان یک میلیون نمی ارزد و هشت نه میلیون پول به جیب سازنده های فسیلش می ریزد و بعد هم در کمال خوشحالی یا آتش می گیرد یا فرمانش کنده می شود و از بنزین بی کیفیت و از تاکسی های بی کولر و از هزار درد بی درمان دیگر خسته نشده؟
همه ی این ها را هم گفتم که بدانید ما جوان های این مملکت باید خیلی سیب زمینی باشیم تا این همه درد و سرطان را نبینیم. پس نمی توانم بگویم این ها مسئله ام نیست. اما فکر که می کنم می بینم گیرم که من بروم , این مسئله ها کجا می روند. نمی گویم که ماندن من این ها را حل می کند اما از رفتن به خاطر این ها هم خوشم نمی آید. یک جورهایی بوی کم آوردن می دهد و خدا شاهد است که کم آورده ام اما خوب که فکر می کنم می بینم که یک عمر است که هزار بار کم آورده ام و باز با سرتقی و لجبازی ادامه داده ام. پس ول کردن به خاطر این مسائل هم کار من نیست.
این که آن ور آب لااقل در تصویری که ما این ور آبی ها داریم خیلی بهشت و گوگوری و تمیز و مودب است و قانون همین طوری چلک و چلک از در و دیوارش می چکد! هم مسئله ام نیست. یعنی این فکر که بروم و از آخر ماجرا وقتی اوضاع روبراه شده و آن وری ها مملکتشان را ساخته اند من یک دفعه بپرم وسط و حال اوضاع خوبش را ببرم , یک جورهایی حس مفت خوری بهم می دهد. یک جوری نمی چسبه دیگه , گیر ندید.
می ماند قضیه ی منظره و طبیعت و هوا و این حرف ها که خداییش دراین یک زمینه هیچی نمی تونم بگم که خدا قربونش برم بهشت رو همین دنیا داده به این بروبچه های اون ور آب که البته واضح و مبرهن است که به قول بینش دبیرستانمان این ها همه عذاب استدراجی بوده و عنقریب است که همه ی اهالی بلاد کفر در آتش جزغاله شوند. اما خداییش اگر زمانی هم بروم مطمئنا به خاطر این هوای مزخرف تابستان های این مملکت گل و بلبل است و لاغیر.
اما از همه ی این حرف ها گذشته آن قدر خنگ نیستم که نبینم که آن طرف مطمئن از آرامش اعصاب و اطمینان خاطر بیشتری نسبت به آینده مان برخوردار خواهیم بود (البته نه لزوما همه , خودمان را عرض فرمودیم!!! ) ,اما فکر می کنم حوصله ی آدم سر برود از آن همه اتفاقی که آن ور دنیا نمی افتد و از آن همه بی خبری قلمبه( این را تجربه نکرده ایم از دوستان رفته شنیده ایم والّا! )
بعد هم یک جورهایی فکر می کنم زندگی در مملکتی که مال خود آدم نباشد مثل زندگی توی آکواریوم می ماند , یک جورهایی آدم از همه چیز دور است. اصلا عین خیالش هم نیست اگر کل کشور محل زندگیش برود روی هوا(البته تا وقتی که منافع شخصیش به خطر نیفتد) , چون هر چه باشد مملکت من که نیست به من چه! از این وضعیت خوشم نمی آید , یک جورهایی بی تفاوتی می آورد و فاصله. منافع جمعی دیگر به پررنگی این جا نیست.
اصلا این همه حرف زدم که بگویم ماحصل کل فکرها و تصمیم هایی که این چند وقت گرفتم به این جا رسید که به نظرم هر کسی توی مملکت خودش راحت تر است. البته این را منی می گویم که فعلا مملکتم اوضاعش آن قدرها مخالف عقاید من نیست. والّا احتمالا من هم تا به حال بساط جمع کرده بودم و رفته بودم!! همه ی این حرف ها که زدم فقط برای خودم و تحت شرایطی که الان دارم صادق است , بعدش را نمی دانم. یکهو دیدید یک ماه دیگر بساط طوری شد که من هم تصمیم گرفتم بروم , آن هم آن قدر دور که حالاحالاها برنگردم.
با همه ی این تفاصیل اما فکر این که بمیرم و فقط همین چهار متر مرب ردیده باشم و نبینم که دنیای آدم های جاهای دیگر چطوری است و چه فکری می کنند و چه می بینند و این که دنیاهایی آن بیرون هست که من ممکن است هیچ وقت نبینمشان دیوانه ام می کند. الان فقط و فقط می خواهم برای چند سال از این فضای آشنای همیشگی خارج شوم و دنیا را ببینم و بعد خسته و با کوله باری ! از تجربه و خاطره و دیدگاه جدید برگردم مملکت خودم و عین آدم از این خاک برخاستیم و به همین خاک برگردیم!!
خلاصه این که , همین!
پ.ن.:
یکی از شخصیت های مورد علاقه ی کودکی من , البته مطمئنا بعد از "عمو جغد شاخدار" که عشقم بود , " جهانگرد" بود . چه قدر عاشق آن چشم های مرموزش بودم که همه جا را دیده بود و آن سکوت عمیقش. :)
بعدانوشت:
بعدش هم ما می خواهیم از دست خودمان فرار کنیم. کجا برویم آخه؟
۲ نظر:
بزرگی میگه : درد من حصار برکه نیست درد من ماهیانی است که فکر دریابه ذهنشان خطور نکرده است .
جهانگرد هم شما بچه ها رو دوست داره
به به جناب جهانگرد. از پاشا خبر نداری؟
ارسال یک نظر