۱۳۸۹ بهمن ۲۷, چهارشنبه

من و دکتر جکیل

چند روزی می شود که این جا نشسته ام. تقویم می گوید که هفدهمین روز است اما باورش کمی سخت است. برای من که خیلی طولانی تر به نظر می رسد. خیلی
این جا سرد هست ,پر از خاک هست , خلوتی برای خودم ندارم. سروصدا هست. اعصاب هایمان خرد است واز همه مهم تر , آدم ها دیگر آن قدر مهربان به نظر نمی رسند.
لبخندهای همیشگی دکتر الف. که قبلاها مایه ی آرامش بود ,حالا روی اعصاب است.
دکتر و. که اول ها بهترین مدیرعامل دنیا به نظر می آمد , حالا آن قدرها شایسته ی این عنوان به نظر نمی رسد.
خانم خ. که روزهای اول به نظر آرام ترین آدم دنیا به نظر می آمد , این روزها فقط دم گوش ما ناله می کند و تارهای عصبی مان را ناخن می کشد.
خانم پ. آن قدر دور بود که صدای تلفن های مدامش به گوشمان نرسد اما فعلا کنار گوشمان نشسته و صدا به صدا نمی رسید.
تلفن که حرف می زنیم آن قدر سروصدا هست که طرفمان فکر کند توی گاراژ کامیون ها کار می کنیم.
هیترها مدام خراب می شوند و انگشت هایمان روی کی برد یخ می زند و سرماخوردگی مان دائمی شده است.
ماکروفر خراب است و هر روز غذای یخ می خوریم. این هم ان قدر مهم نیست , اصرار بی منطق دکتر و. بر درست بودن ماکروفر است!!
چای را دیگر خودمان باید بیاوریم. آن هم از میان خاک ها و عمله ها و داربست ها! چای فقط برای مدیران برده می شود.
خاک ریه هایمان را پر کرده و نفسمان تنگ شده است.
کارها زیاد شده اند اما مشکلی نیست , مشکل بی نظمی است و دوباره کاری های اجباری.
اصلا یک کلام بگویم و خلاص
اوضاع اصلا خوب نیست.
و من خوشحالم. هنوز بهانه ی بیشتری م یخواهم برای رفتن , ولی فعلا که اوضاع خوب به نظر می رسد.
و دکترها این جا که آمده ایم تازه مستر هایدشان* را نشان داده اند.
تا عید باید تحمل کنم. بعد از عید اگر هنوز این جا بودم , باید خودم را تحمل کنم لابد!


پ.ن.:

هیچ نظری موجود نیست: