۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

برج آزادی در پس زمینه

دستش را که فشردم و خداحافظ را که گفتم
خودم را  پرت کردم توی اولین تاکسی و در را کوبیدم به هم. 
برنگشتم تا مبادا ببینمش که هنوز همان جا ایستاده تمام قد و تنها یک وجب کوتاهتر از آن برج لعنتی آزادی
تمام راه نگران خرده های دلم بودم که همان جا کف خیابان ولو شده بود. مبادا به دست و پای کسی فرو برود...








۱ نظر:

سمانه گفت...

- آقا من تو این شهر غریبم، پاتوق روشنفکراتون کجاس؟