اینو همین الان خوندم , توی فتوبلاگ K1 که تازه افتتاحش کرده. به علاوه ی این مطلب پایین تریشکه اونم باز همین الان تو بلاگ "Things U can't tell just..." خوندم , یادم انداختکه امروز ساعت 4ونیم مصاحبه کاری دارم و ...
رفتن
بهانه نمیخواهد
بهانههای ماندن که تمام شود
کفایت میکند
«علی مرتضایی»
نشستم روبهروی رئیس و گفتم که چرا میخواهم استعفا بدهم. یک ساعتی حرف زد که قانعم کند بمانم. گفتم نمیتوانم، زیادی خسته و سرخورده ام. گفت لاغر شدهای دختر، پای چشمهات هم که گود افتاده. اصلا چه کار کردهای با خودت؟ گفتم فقط خسته ام و میخواهم بروم. دست آخر گفت حالا که این قدر برای رفتن بیطاقت ای، فقط چند وقتی بمان تا کسی را پیدا کنم که جای تو را بگیرد. قبول کردم. گفت کسی با قابلیتهای تو سخت پیدا میشود. از هماین حرفهایی که وقتی میخواهند به غا بدهندت، میزنند. گفتم بالاخره پیدا میشود. بدیش این است که خستگی را نمیشود به دیگران نشان داد. نمیشود گفت ببین، دارم توی این چرخدندههای لعنتی له میشوم. نمیشود بهشان نشان داد که شانههات زیر وزن دنیا چهطوری خم شدهاند. باید جملهها را قطار کنی کنار هم. خواستم توضیح بدهم، صدام لرزید. دوست نداشتم جلوی چشمهای رئیس گریه کنم. گفتم دربارهاش بیشتر فکر میکنم و زدم بیرون. دلم میخواست با کسی حرف بزنم دربارهاش. نشد. من ماندم و بغض. زود برگشتم خانه. نوبت من بود که شام درست کنم.
پ.ن. این که می بینید " ک" های این مطلب این شکلیه واسه اینه که اصولا از همون روز کذایی که چای ریخت رو کی بردم , هراز چند گاهی کلید "ک" از کار می افته.
رفتن
بهانه نمیخواهد
بهانههای ماندن که تمام شود
کفایت میکند
«علی مرتضایی»
نشستم روبهروی رئیس و گفتم که چرا میخواهم استعفا بدهم. یک ساعتی حرف زد که قانعم کند بمانم. گفتم نمیتوانم، زیادی خسته و سرخورده ام. گفت لاغر شدهای دختر، پای چشمهات هم که گود افتاده. اصلا چه کار کردهای با خودت؟ گفتم فقط خسته ام و میخواهم بروم. دست آخر گفت حالا که این قدر برای رفتن بیطاقت ای، فقط چند وقتی بمان تا کسی را پیدا کنم که جای تو را بگیرد. قبول کردم. گفت کسی با قابلیتهای تو سخت پیدا میشود. از هماین حرفهایی که وقتی میخواهند به غا بدهندت، میزنند. گفتم بالاخره پیدا میشود. بدیش این است که خستگی را نمیشود به دیگران نشان داد. نمیشود گفت ببین، دارم توی این چرخدندههای لعنتی له میشوم. نمیشود بهشان نشان داد که شانههات زیر وزن دنیا چهطوری خم شدهاند. باید جملهها را قطار کنی کنار هم. خواستم توضیح بدهم، صدام لرزید. دوست نداشتم جلوی چشمهای رئیس گریه کنم. گفتم دربارهاش بیشتر فکر میکنم و زدم بیرون. دلم میخواست با کسی حرف بزنم دربارهاش. نشد. من ماندم و بغض. زود برگشتم خانه. نوبت من بود که شام درست کنم.
پ.ن. این که می بینید " ک" های این مطلب این شکلیه واسه اینه که اصولا از همون روز کذایی که چای ریخت رو کی بردم , هراز چند گاهی کلید "ک" از کار می افته.
۱ نظر:
بازم !ستعفا!!!!!!!!!!!!!!
ارسال یک نظر