نشستم تصور می کنم وقتی که خبر بهم برسه , وقتی که اتفاق بیفته , وقتی که تو برداری و خبر رو روی پیجت بنویسی , من چه حالی می شم. اون موقع کجام ؟ دارم چیکار می کنم؟ عکس العملم چیه ؟ می خندم ؟ گریه می کنم؟ فریاد می زنم ؟ شونه هامو بالا می اندازم؟ نفس راحت می کشم یا چی؟!!
بعد یه دفعه ای احساس خفگی می کنم. یه چیزی میاد و راه گلومو می گیره , حناق می گیرم نفسم بالا نمیاد
اون وقته که دیگه لازم نیست تصور کنم , خوب می دونم کجام و چیکار می کنم اون موقع که اون خبر لعنتی رو می فهمم حالا یا توی پیجت , یا تو تلفن , چت , از دوستات یا هر راه مزخرف دیگه ای ...
۲ نظر:
همینقدر بهت بگم تا 2 روز با سگ اقای پتی بل (شرمنده به خدا، اما حقیقته)فرقی نخواهی داشت، دیدم که میگم..حالا بغض و اشک و اهش که بماند.....
در همین زمینه غارنشین نوشته بود:
" بغض هم نمک ماجراس
by cavewoman
وقتی میشه که مجبوری عکسشو کنار نوعروسش تماشا کنی و هی زیر لب تند تند بگی به فلانم به فلانم... ."
امیدوارم خبر اون چیزی باشه که خوشحالت کنه. همه چیز به طرز فکر خودت بستگی داره.
م م فرزند ع
ارسال یک نظر