۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

اعتیاد قدیمی

وقت نیست . همه چیز روی دور تند می گذرد.
اتفاقات پشت هم می افتند و من حتی فرصت نمی کنم مزه مزه شان کنم. اگر فرصتی باشد و مجالی , مطمئنا انتخاب اولم خواب خواهد بود.
تحویل پروژه چهارشنبه بود و حالا به مدد چشم و ابروی بچه ها افتاده شنبه! هر چند خیلی فرق نمی کند و مانده ام که چه کنم با این دو پروژه ی این ترم
بهترین دوستم دارد می رود آن ور پل و ما که همیشه از این روزها برای خودمان تصویری ساخته بودیم دوست داشتنی , این روزها حتی فرصت دردودل همیشگی را هم نداریم چه برسد به تمام تعریف ها و ذوق کردن ها و جیغ کشیدن ها.دلم از این می سوزد که "سم" عزیزم که رفت آن طرف پل هر چه قدر هم که دست تکان دهد و داد بزند و  بلند بلند با من حرف بزند باز هم من این طرف هستم و او آن طرف...
 هر بار که این حس را دارم یاد آن فیلم سیاه و سفید خیلی دور می افتم که نمی دانم کدام روستایی که میانه ی جنگ مانده بود و روستا دو نیم شده بود نیمی این سوی رودخانه و نیمی دست دشمن آن سوی رود. و مراسم عروسی ای که عروسی یک سمت بود و داماد سمت دیگر و دست گل و توری که به آب افتاد. تصویر, سیاه و سفید و دور است در جایی شاید مثل کوزو.

به هرحال کمرنگی این روزهایم برای اتفاقاتی است که افتاده و سورپریزی که وقتم را گرفته و باز زمان کم آورده ام . دنیایم دارد کش می آید و نازک و نازک تر می شود. حالا بین همه ی این کارها , تصمیم دوباره به ترک کاریا ماندن هم که تکرار مکررات است و اعتیاد قدیمی من...

۱ نظر:

سامانتا گفت...

من همون ورم كه تو هستي.هميشه